درسهای قدرت نرم
درباره جوزف نای و نگاهش به تحولات جهانی

تقریبا تا چند دهه پیش جهان قدرت را به یک شکل میفهمید: توانایی تأمین نتایج مطلوب با استفاده از اجبار، ارعاب یا تطمیع. اما این باور زمامی تغییر کرد که جوزف اس. نای جونیور، در اواخر دهه ۱۹۸۰، ایده «قدرت نرم» را برای توصیف استفاده از جذابیت قدرتها برای پیشبرد منافع خود و بعدها مفهوم «قدرت هوشمند» را که قدرت نرم را با قدرت «سخت» سنتی ترکیب میکند، به جهان سیاست وارد کرد.
نای درک خود را از قدرت در تحلیل طیف وسیعی از تحولات ژئوپلیتیکی حیاتی به کار گرفته بود. مثلا در مورد جنگ اوکراین، او بر این باور بود که در حالی که ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، در اوایل در آزمون قدرت نرم شکست خورد، ولودیمیر زلنسکی، رئیس جمهور اوکراین، از قدرت نرم برای تحویل گرفتن تجهیزات نظامی که تضمین کننده قدرت سخت است استفاده کرد. نای درسهای مهم دیگری را نیز از جنگ برجسته کرده است: وابستگی متقابل اقتصادی برای جلوگیری از جنگ کافی نیست؛ تحریمها میتوانند هزینهها را بالا ببرند، اما نمیتوانند نتایج کوتاهمدت را تعیین کنند؛ و بازدارندگی هستهای موثر است، اما بیشتر به منافع نسبی بستگی دارد تا تواناییها.
این نتیجهگیریها به دیگر موارد، به ویژه در رقابت ایالات متحده و چین، نیز قابل تعمیم هستند. نای بر این باور بود که ایالات متحده نمیتواند تجارت و سرمایهگذاری خود را به طور کامل از چین جدا کند، بدون اینکه آسیب زیادی به خود و اقتصاد جهانی وارد کند. اما اگر ایالات متحده میخواهد از افتادن در دام جنگ سرد یا جنگ گرم با چین جلوگیری کند، باید اتحادهای خود را حفظ کند، روی خود سرمایهگذاری کند و از تحریکات غیرضروری خودداری کند.
این توصیهایست که ترامپ تاکنون به آن توجه نکرده است. برعکس، او کارتهای با ارزش بالا از جمله اتحادهای قوی و نفوذ در نهادهای بینالمللی را کنار گذاشته و حمایت ایالات متحده از اوکراین و ناتو را تضعیف کرده است. نای معتقد بود این اقدامات، که ناشی از ملیگرایی پوپولیستی احیا شده است، به ویژه با وارد کردن آسیب بزرگی به قدرت نرم آن، تهدیدی علیه کشور و عاملی برای تضعیف قابل توجه ایالات متحده است.
نای در آخرین اظهارنظر خود هشدار داد که اقدامات ترامپ بازدارندگی گسترده آمریکا را تضعیف میکند، تحولی که میتواند منجر به تلاش مجدد برای ذخیرهسازی سلاحهای هستهای شود. خطر این روند را نمیتوان نادیده گرفت: اگرچه برخی همچنان متقاعد شدهاند که گسترش بیشتر سلاحهای هستهای میتواند ثباتبخش باشد، نای معتقد بود که این ایده بر پایه فرضیات نادرستی استوار است و خاطرنشان کرده که فناوری سلاحهای هستهای میتواند در دسترس بازیگران غیردولتی قرار گیرد. چنین خطراتی آنزمان که فرسایش هنجارها و نهادهایی آغاز میشود که گسترش فناوری سلاحهای هستهای را کند میکنند، افزایش مییابد، زیرا احتمالا توقف رویگردانی از منع گسترش سلاحهای هستهای ممکن است دشوار باشد. در این گزارش بخشهایی از مقالههای نای که بازتابنده نگاه او به رخدادهای سیاسی دنیای امروز هستند، به صورت خلاصه ترجمه شده است.
درسهای اوکراین: تعریف پیروزی آسان نیست
جوزف نای درمقالهای نوشته است: اگر اوکراین پیروزی را به معنای بازپسگیری تمام سرزمینهایی که روسیه از سال ۲۰۱۴ اشغال کرده است، تعریف کند، پیروزی در چشمانداز این کشور نیست. اما اگر هدفش حفظ استقلال خود به عنوان یک دموکراسی مرفه مرتبط با اروپا باشد، در حالی که حق خود را برای بازگشت نهایی قلمرو خود محفوظ میدارد، پیروزی همچنان ممکن است.
نای معتقد بود: تعریف پیروزی در جنگ گاه آسان است. جنگ جهانی دوم با کنترل برلین و توکیو توسط نیروهای متفقین و حذف رهبری آلمان و ژاپن به پایان رسید. از سوی دیگر، جنگ ویتنام با شکست آشکار ایالات متحده به پایان رسید: ویتنام شمالی با وجود هزینه بیهوده ۵۸۰۰۰ جان آمریکایی، ویتنام جنوبی را فتح کرد. جنگ کره گاه بنبست خوانده میشود زیرا هرگز به طور رسمی پایان نیافت.
اما چنین تعاریفی میتوانند فریبنده باشند. در عراق، ایالات متحده صدام حسین را برکنار کرد اما نه سلاحهای کشتار جمعی را پیدا کرد که توجیحی بود برای حضور ایالات متحده در عراق و نه آن کشور را به یک دموکراسی کارآمد تبدیل کرد. بدتر از آن، برخی از بدبینان استدلال میکنند که پیروز واقعی ایران بود که به تأثیرگذارترین نیروی سیاسی در عراق تبدیل شد.
از سوی دیگر، اگرچه منطقه غیرنظامی در کره همچنان پابرجاست، اما نیمه جنوبی شبه جزیره به یک دموکراسی پر جنب و جوش و مرفه با درآمد سرانه سالانه ۳۵۰۰۰ دلار تبدیل شده است، در حالی که کره شمالی یک دیکتاتوری خطرناک با درآمد سرانه سالانه تخمینی ۱۲۰۰ دلار و بحرانهای مکرر غذایی است. چه کسی در جنگ به بنبست رسیده پیروز شد؟
این تعاریف ما را به اوکراین میرساند، جایی که تعریف پیروزی به اهداف جنگی و افق زمانی شرکتکنندگان بستگی دارد. در سال ۲۰۱۴، روسیه به بهانه محافظت از روسزبانان در کریمه و بخشهایی از منطقه شرقی دونباس به اوکراین حمله کرد. هشت سال بعد، روسیه سعی کرد با نابودی اوکراین به عنوان یک کشور مستقل، این روند را تکمیل کند. همانطور که ولادیمیر پوتین، رئیس جمهور روسیه، در سال ۲۰۲۱ نوشت او اوکراین را نه به عنوان یک ملت مستقل، بلکه به عنوان بخشی از جهان بزرگتر روسیه میدانست. او با هدف تصرف کیف در عرض چند روز و جایگزینی دولت اوکراین، نیروهای خود را در مرز متمرکز کرد؛ یعنی تقریبا مشابه همانکاری که اتحاد جماهیر شوروی در بوداپست در سال ۱۹۵۶ و پراگ در سال ۱۹۶۸ انجام داده بود.
اما پوتین شکست خورد. ولودیمیر زلنسکی، رئیس جمهور اوکراین، توصیه به فرار از کشور و ایجاد دولت در تبعید را رد کرد و در عوض نیروهای خود را بسیج کرد، پایتخت را نجات داد و نقشه پوتین را نقش بر آب کرد. زلنسکی متعاقبا از قدرت نرمِ جذب برای جلب حمایت خارجی و افزایش قدرت سخت نظامی اوکراین استفاده کرد. نتیجه حمله پوتین، تقویت هویت ملی اوکراین و ناتو بود که دو عضو جدید، فنلاند و سوئد، را به این سازمان اضافه کرده است که قبلا سیاست بیطرفی طولانیمدتی داشتند. با قضاوت بر اساس اهداف اولیه جنگ پوتین، اوکراین از پیش پیروز شده است.
البته مشکل این است که نیروهای روسی هنوز تقریبا یک پنجم خاک اوکراین را کنترل میکنند و پوتین اهداف جنگی خود را اصلاح کرده است تا از اوکراین بخواهد الحاق چهار استان شرقی را (از جمله برخی از استانهایی که نیروهای روسی این بخشها را به طور کامل کنترل نمیکنند) به رسمیت بشناسد. به نظر میرسد جنگ به بنبست رسیده است، اما پوتین این جنگ را به یک جنگ فرسایشی تبدیل کرده است. در حالی که تلفات روسیه بسیار زیاد است، او ممکن است فکرکند که با توجه به جمعیت و اقتصاد بزرگتر روسیه، زمان به نفع اوست. در نهایت، اراده اوکراین برای جنگیدن احتمالا از بین برود، همانطور که به باور پوتین حمایت غرب نیز از بین خواهد رفت.
طبق یک نظرسنجی اخیر، ۲۶ درصد از اوکراینیها پذیرای راهحل دیپلماتیک هستند، اما حاضر به انجام مذاکرات ساختگی با پوتینِ پشیمان نیستند. حدود ۸۶ درصد از اوکراینیها معتقدند که حتی اگر پیمان صلح امضا شود، روسیه احتمالا دوباره حمله خواهد کرد. اگرچه روسیه و اوکراین هر دو تمایل خود را برای مذاکره ابراز کردهاند، اما همچنان از هم دور هستند. تابستان گذشته، ویکتور اوربان، نخستوزیر دوستدار کرملین مجارستان، برای میانجیگری به مسکو رفت، اما نتوانست موضع پوتین را تغییر دهد. در همین حال، دونالد ترامپ همچنان ادعا میکند که میتواند جنگ را در یک روز حل و فصل کند؛ اما به سختی میتوان تصور کرد که چگونه این امر میتواند با چیزی جز تسلیم اوکراین محقق شود.
اخیرا، پتر پاول، رئیسجمهور چک، ژنرال سابق ناتو که از حامیان قوی اوکراین بوده است، اظهار داشت که «صحبت از شکست اوکراین یا شکست روسیه، به سادگی اتفاق نخواهد افتاد. پایان این جنگ چیزی بین این دو است.» پاول هشدار داد که بخشی از خاک اوکراین به طور موقت تحت اشغال روسیه باقی خواهد ماند و این «موقت» میتواند به معنای سالها باشد. اگر اوکراین پیروزی را به معنای بازپسگیری تمام سرزمینهایی تعریف کند که روسیه از سال ۲۰۱۴ اشغال کرده است، پیروزی در چشمانداز آینده این کشور نیست. اما اگر هدفش حفظ استقلال خود به عنوان یک دموکراسی مرتبط با اروپا باشد، در عین حال که حق خود را برای بازپسگیری نهایی قلمرو خود محفوظ میدارد، پیروزی همچنان امکانپذیر است.
اما این پیروزی احتمالی به این معنی نیز است که پوتین نباید بتواند پیروزی خود را اعلام کند. باید حمایت لازم از اوکراین صورت گیرد تا بتواندموقعیت چانهزنیاش را حفظ کند. حتی اگر اوکراین نتواند در کوتاهمدت به اهداف حداکثری خود دست یابد، مشروعیت موضع آن در درازمدت تا زمانی که دستاوردهای روسیه به رسمیت شناخته نشود، حفظ خواهد شد.
این امر گاه به عنوان یک «راه حل کرهای» شناخته میشود. یک منطقه آتشبس و غیرنظامی در امتداد خط کنترل توسط نیروهای حافظ صلح بینالمللی نظارت خواهد شد، به طوری که روسیه در صورت از سرگیری حمله خود، بسیاری از کشورهای دیگر را نیز مجبور به مقابله با خود خواهد کرد. در حالی که ممکن است در حال حاضر نتوان 32 عضو ناتو را قانع به قبول عضویت رسمی اوکراین در این اتحاد کرد، گروهی از اعضای ناتو که خود را دوستان اوکراین مینامند، میتوانند بر این منطقه نظارت داشته باشند و قول دهند که به هرگونه اقدام تجاوزکارانه جدید روسیه پاسخ دهند.
در نهایت، اوکراین نیز برای بازسازی اقتصاد خود و دسترسی به بازارهای اتحادیه اروپا به کمک نیاز خواهد داشت. در حالی که یک راه حل کرهای در کوتاهمدت اهداف حداکثری اوکراین را برآورده نمیکند، مطمئنا شایسته است که آن را یک پیروزی اوکراینی بنامیم.
سلاح هستهای: نابرابری بهتر است از برابری آنارشیستی
جوزف نای معتقد است: دولت ترامپ با تضعیف اتحادهای ایالات متحده، بازدارندگی گسترده آمریکا را تضعیف کرده و کشورهای بیشتری را به این فکر انداخته است که آیا باید سلاحهای هستهای خود را داشته باشند یا خیر. اما این ایده که گسترش بیشتر سلاحهای هستهای میتواند به خودی خود ثباتبخش باشد، بر پایه فرضیات نادرستی استوار است.
نای در مقالهای نوشته است: هشت دهه از زمانی که انرژی موجود در یک اتم در جنگ استفاده میشد، میگذرد. با این حال، جهان به جای مصیبت آخرالزمان هستهای، تاکنون به یک ثبات هستهای شگفتانگیز دست یافته است. و به همان اندازه مهم، در حالی که فناوری هستهای در بسیاری از کشورها گسترش یافته است، تنها بخش کوچکی از آنها تصمیم گرفتهاند از آن برای توسعه سلاح استفاده کنند. جهان از یک رژیم موثر عدم گسترش سلاحهای هستهای بهرهمند شده است: مجموعهای از قوانین، هنجارها و نهادهایی که گسترش سلاحهای هستهای را- هرچند به طور ناقص و با وقفه- منع کردهاند. اما آیا میتواند از دوران تغییرات سریع ژئوپلیتیکی جان سالم به در ببرد؟
در دهه ۱۹۶۰، جان اف کندی، رئیس جمهور ایالات متحده، پیشبینی کرد که تا دهه ۱۹۷۰ حدود ۲۵ کشور دارای سلاح هستهای خواهند بود. با این حال، امروز تنها ۹ کشور سلاح هستهای دارند، زیرا دولتها گامهایی برای جلوگیری از گسترش سلاحهای هستهای برداشتند.
در سال ۱۹۶۸، دولتها پیمان منع گسترش سلاحهای هستهای (NPT) را امضا کردند که در آن به رسمیت شناخته شد که پنج کشور از قبل سلاح هستهای دارند، اما از دیگران تعهد گرفتند که این سلاحها را توسعه ندهند. برای دههها، آژانس بینالمللی انرژی اتمی (IAEA) مستقر در وین، بازرسانی را به کشورهای در حال توسعه انرژی هستهای فرستاده است تا اطمینان حاصل کند که این انرژی فقط برای اهداف غیرنظامی استفاده میشود. و در دهه ۱۹۷۰، دولت جیمی کارتر، رئیس جمهور ایالات متحده، اولویت بالایی را بر کاهش گسترش سلاحهای هستهای قرار داد، تا حدی از طریق گروه تازه تأسیس تأمینکنندگان هستهای که کشورهای عضو آن متعهد به خویشتنداری در صادرات فناوری حساس غنیسازی و بازفرآوری شدند.
این رژیم عدم گسترش سلاحهای هستهای به بخش مهمی از نظم جهانی تبدیل شده است، اما برخی از تحلیلگران معتقدند که با تهدیدات جدیدی روبرو است. حتی رافائل ماریانو گروسی، مدیر کل آژانس بینالمللی انرژی اتمی، نگران آینده آن است. بارزترین چالش، برنامه ایران برای غنیسازی اورانیوم بالای ۶۰ درصد است؛ بسیار فراتر از آنچه برای استفاده در راکتورهای غیرنظامی مورد نیاز است. گروسی تخمین میزند که ایران میتواند در عرض چند ماه، نه چند سال، بمب بسازد؛ و اگر سلاح هستهای تولید کند، عربستان سعودی میگوید که از این روند پیروی کرده و از NPT خارج خواهد شد. اسرائیل و ایالات متحده تهدید میکنند که برای متوقف کردن ایران از زور استفاده خواهند کرد، حتی در حالی که ایالات متحده و ایران در حال مذاکرات جدید بر سر محدود کردن برنامه هستهای ایران هستند.
فراتر از این چالش منطقهای در خاورمیانه، یک تهدید جهانی برای رژیم عدم اشاعه در کمین است. پس از جنگ جهانی دوم، آلمان و ژاپن به دلیل اتحادشان با ایالات متحده، برنامههای هستهای خود را محدود کردند. اعتبار بازدارندگی هستهای آمریکا برای تأمین امنیت آنها کافی بود و همین امر در مورد دهها کشور دیگر، چه در ناتو و چه در شرق آسیا، نیز صادق بوده است. اما اکنون که دولت ترامپ در حال تضعیف این اتحادها است، بازدارندگی گسترده آمریکا را نیز تضعیف کرده و دیگران را بر آن داشته است که بررسی کنند که آیا باید سلاحهای هستهای خود را داشته باشند یا خیر. آنها به خوبی میدانند که اوکراین سلاحهای هستهای دوران شوروی مستقر در خاک خود را تحویل داد، اما توسط روسیه (که تمامیت ارضی اوکراین را در تفاهمنامه بوداپست ۱۹۹۴ تضمین کرده بود) مورد حمله قرار گرفت.
برخی از تحلیلگران میگویند که نباید نگران باشیم، زیرا اشاعه سلاحهای هستهای اثرات مفیدی بر سیاست جهانی خواهد داشت. آنها معتقدند همانطور که سلاحهای هستهای در روابط ایالات متحده و شوروی احتیاط را حفظ کردند، سلاحهای هستهای نیز میتوانند امروزه موازنههای قدرت منطقهای را تثبیت کنند.
اما این نگرش «هر چه بیشتر بهتر» تنها در صورتی قابل دفاع خواهد بود که شرایط سیاسی مشابه باشد. این امر مستلزم وجود سیستمهای فرماندهی و کنترل پایدار؛ فقدان جنگهای داخلی جدی یا انگیزههای بیثباتکننده (مانند احساسات الحاقطلبانه)؛ و انضباط در برابر وسوسه انجام حملات پیشگیرانه در مراحل اولیه درگیریست که قابلیتهای جدید سلاحهای هستهای نرم و آسیبپذیر هستند.
چنین فرضیاتی در بسیاری از نقاط جهان غیرواقعی هستند. به دور از افزایش امنیت، اولین اثرات دستیابی به توانایی هستهای در بسیاری از شرایط ممکن است افزایش آسیبپذیری و ناامنی باشد. علاوه بر این، حتی یک حمله هستهای محلی و «تاکتیکی» نقض جدی یک تابوی جهانی ۸۰ ساله خواهد بود.
از سویی باید نقشهای بیثباتکنندهای را که بازیگران غیردولتی میتوانند ایفا کنند، در نظر گرفت. حتی اگر خطر دستیابی یک گروه تروریستی به یک وسیله هستهای کم باشد، همین احتمال، چالشهای شدیدی ایجاد میکند. این واقعیت که مواد قابل استفاده در سلاح میتوانند به سرقت بروند یا در بازار سیاه به کشورهای سرکش فروخته شوند، به این معنی است که تهدید ناشی از گروههای غیردولتی صرفا به تواناییهای تکنولوژیکی آنها بستگی ندارد. ابرقدرتهای امروزی نیز لزوما از اثرات آن مصون نخواهند بود. گسترش گسترده یا سریع تواناییهای هستهای میتواند بر تعادل استراتژیک جهانی و چشمانداز نظم جهانی صلحآمیز و عادلانه در آینده تأثیر بگذارد.
بدیهی است که روندهای سیاسی و فنی همچنان در حال تغییر خواهند بود. اما سوال کلیدی مربوط به آینده اتحادهای ایالات متحده و بازدارندگی گسترده است. با توجه به اینکه گسترش سلاحهای هستهای میتواند بیثباتکننده باشد، اینکه سلاحهای هستهای همیشه موقعیت ژئوپلیتیکی کشور خریدار را تقویت نمیکنند، و اینکه ابرقدرتها نمیتوانند کاملا از اثرات آن در امان باشند، باید علاقه جهانی شدیدی به حفظ رژیم عدم گسترش سلاحهای هستهای وجود داشته باشد.
در شرایط فعلی، مقداری نابرابری در تسلیحات برای اکثر کشورها قابل قبول است زیرا جایگزین آن- برابری آنارشیستی- خطرناکتر است. تا زمانی که کشورها بتوانند بدون بمب وضعیت بهتری نسبت به داشتن بمب داشته باشند، سیاست کاهش سرعت گسترش فناوری سلاحهای هستهای بر پایه محکمی استوار خواهد بود. در واقع، یک رژیم بینالمللی برای داشتن اثر محدودکننده قابل توجه نیازی به پایبندی کامل ندارد. اما هنگامی که فرسایش هنجارها و نهادها آغاز شود، ممکن است متوقف کردن آن دشوار باشد.
تنش با چین: جنگ تقدیر نیست
نای نوشته است که اگر ایالات متحده اتحادهای خود را حفظ و روی خود سرمایهگذاری کرده از تحریکات غیرضروری اجتناب کند، میتواند احتمال افتادن در جنگ سرد یا جنگ گرم با چین را کاهش دهد. اما برای تدوین یک استراتژی موثر، باید از قیاسهای تاریخی آشنا اما گمراهکننده اجتناب کند.
نای معتقد است: رقابت بین ایالات متحده و چین یکی از ویژگیهای تعیینکننده بخش اول این قرن است، اما توافق کمی در مورد چگونگی توصیف آن وجود دارد. برخی آن را رقابتی پایدار مشابه رقابت بین آلمان و بریتانیا قبل از دو جنگ جهانی قرن گذشته مینامند. برخی دیگر نگران این هستند که آمریکا و چین مانند اسپارت (قدرت غالب) و آتن (قدرت نوظهور) در قرن پنجم قبل از میلاد باشند: «محکوم به جنگ». البته مشکل این است که اعتقاد به اجتنابناپذیری درگیری میتواند به یک پیشگویی خودکامبخش تبدیل شود.
«رقابت پایدار» خود اصطلاحی گمراهکننده است. فقط به تمام مراحلی بیندیشید که رابطه چین و آمریکا از زمان به قدرت رسیدن حزب کمونیست چین (CPC) در سال ۱۹۴۹ طی کرده است. در دهه ۱۹۵۰، سربازان آمریکایی و چینی در شبه جزیره کره یکدیگر را میکشتند. در دهه ۱۹۷۰، پس از سفر تاریخی ریچارد نیکسون، رئیس جمهور آمریکا، به چین، دو کشور برای ایجاد توازن در برابر اتحاد جماهیر شوروی همکاری نزدیکی داشتند. در دهه ۱۹۹۰، تعامل اقتصادی افزایش یافت و ایالات متحده از ورود چین به سازمان تجارت جهانی حمایت کرد. تا پس از سال ۲۰۱۶، ما وارد مرحله فعلی رقابت قدرتهای بزرگ نشده بودیم، به طوری که یکی از مقامات آمریکایی چین را به عنوان یک «تهدید در حال پیشرفت» توصیف کرد، به این معنی که «تنها کشوریست که میتواند از نظر اقتصادی، فناوری، سیاسی و نظامی یک چالش سیستماتیک» برای آمریکا ایجاد کند.
اما حتی اگر رقابت پایدار به معنای درگیری خشونتآمیز نباشد، در مورد «جنگ سرد» وضع چگونه است؟ اگر این اصطلاح به یک رقابت شدید و طولانی مدت اشاره دارد، ما در حال حاضر وارد این رقابت شدهایم. اما اگر این یک قیاس تاریخی باشد، مقایسه نامناسبیست و ما را در مورد چالشهای واقعی گمراه میکند که ایالات متحده از سوی چین با آن مواجه است. ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی سطح بالایی از وابستگی متقابل نظامی جهانی داشتند، اما عملا هیچ وابستگی متقابل اقتصادی، اجتماعی یا زیستمحیطی نداشتند. رابطه امروز چین و آمریکا در تمام این ابعاد متفاوت است.
اول از همه، آمریکا نمیتواند تجارت و سرمایهگذاری خود را به طور کامل از چین جدا کند، بدون اینکه آسیبهای عظیمی به خود و اقتصاد جهانی وارد کند. علاوه بر این، ایالات متحده و متحدانش نه با گسترش ایدئولوژی کمونیستی، بلکه با سیستمی از وابستگی متقابل اقتصادی و سیاسی تهدید میشوند که هر دو طرف مرتبا از آن سوءاستفاده میکنند. جدایی نسبی یا «ریسکزدایی» در مسائل امنیتی ضروری است، اما جدایی کامل اقتصادی بسیار پرهزینه خواهد بود و کمتر متحدی از متحدان ایالات متحده از این روند پیروی خواهند کرد. کشورهای بیشتری چین را به جای ایالات متحده به عنوان شریک تجاری اصلی خود در نظر میگیرند.
و حالا جنبههای زیستمحیطی وابستگی متقابل هم وجود دارد که جدایی را غیرممکن میکند. هیچ کشوری نمیتواند به تنهایی با تغییر اقلیم، تهدید همهگیری یا سایر مشکلات فراملی مقابله کند. چه خوب و چه بد، ما در یک «رقابت مشارکتی» با چین گرفتار شدهایم و به استراتژیای نیاز داریم که بتواند اهداف متناقض را پیش ببرد. این وضعیت هیچ شباهتی به مهار جنگ سرد ندارد.
مقابله با چالش چین نیازمند رویکردی است که از اتحادها و سیستم مبتنی بر قوانینی که ایالات متحده ایجاد کرده است، بهره ببرد. متحدانی مانند ژاپن و شرکایی مانند هند، داراییهایی هستند که چین فاقد آن است. اگرچه مرکز ثقل اقتصاد جهانی در طول قرن گذشته از اروپا به آسیا منتقل شده است، هند، پرجمعیتترین کشور جهان، یکی از رقبای دیرینه چین است. کلیشههایی درباره «جنوب جهانی» یا همبستگی بین کشورهای عضو بریکس (برزیل، روسیه، هند، چین و آفریقای جنوبی) بسیار گمراهکننده هستند، زیرا رقابتهای داخلی در این دستهها را نادیده میگیرند. علاوه بر این، ثروت ترکیبی متحدان دموکراتیک غربی تا همین قرن حاضر بسیار بیشتر از ثروت چین (بهعلاوه روسیه) خواهد بود.
برای کامیابی، استراتژی آمریکا در قبال چین باید اهداف واقعبینانهای را تعیین کند. اگر ایالات متحده موفقیت استراتژیک را تبدیل چین به یک دموکراسی غربی تعریف کند، احتمالا شکست خواهد خورد. حزب کمونیست چین از آزادسازی غربی میترسد و چین بسیار بزرگتر از آن است که برای حمله یا تغییر اساسی از طریق اجبار در نظر گرفته شود. این یک واقعیت دو طرفه است: ایالات متحده مشکلات داخلی دارد، اما مطمئنا هیچ چیز به جذابیت کمونیسم چینی مدیون نیست. از این نظر مهم، نه چین و نه ایالات متحده تهدیدی وجودی برای یکدیگر محسوب نمیشوند؛ مگر اینکه اشتباها وارد یک جنگ بزرگ شوند.
بهترین قیاس تاریخی، اروپای جنگ سرد پس از سال ۱۹۴۵ نیست، بلکه اروپای قبل از جنگ در سال ۱۹۱۴ است. رهبران اروپایی از آنچه که فکر میکردند یک درگیری کوتاه در بالکان خواهد بود، استقبال کردند، اما در عوض چهار سال وحشتناک جنگ جهانی اول را تجربه کردند. برخی پیشبینی میکنند که ایالات متحده و چین اشتباها وارد جنگی مشابه بر سر تایوان شوند، که چین آن را یک استان یاغی میداند. وقتی نیکسون و مائو تسهتونگ در سال ۱۹۷۲ با هم ملاقات کردند، نتوانستند در مورد این موضوع به توافق برسند، اما فرمول تقریبی برای مدیریت آن ابداع کردند که نیم قرن دوام آورده است: عدم استقلال قانونی تایوان و عدم استفاده از زور علیه این جزیره توسط چین. حفظ وضع موجود مستلزم بازدارندگی پکن و در عین حال اجتناب از تحریک حمایت از استقلال قانونی تایوان است. جنگ یک خطر است، اما اجتنابناپذیر نیست.
ایالات متحده باید انتظار درگیریهای اقتصادی کمشدت با چین را داشته باشد، اما اهداف استراتژیک آن باید جلوگیری از تشدید تنش باشد، چیزی که آنتونی بلینکن، وزیر وقت امور خارجه ایالات متحده، آن را «همزیستی مسالمتآمیز» نامید. این امر به معنای استفاده از بازدارندگی برای جلوگیری از جنگ گرم، همکاری در صورت امکان، استفاده از قدرت سخت و نرم ایالات متحده برای جذب متحدان و بسیج داراییهای داخلی برای رقابت موفقیتآمیز است. هدف باید شکلدهی به رفتار خارجی چین با تقویت اتحادها و نهادهای بینالمللی خود آمریکا باشد.
به عنوان مثال، کلید پیشبرد منافع ایالات متحده در دریاهای جنوب و شرق چین، ژاپن است، متحد نزدیکی که میزبان نیروهای آمریکایی است. اما از آنجایی که ایالات متحده نیاز به تقویت مزایای اقتصادی و فناوری خود دارد، عاقلانه است که یک سیاست تجاری فعالتر در آسیا اتخاذ کند و به کشورهای کمدرآمد و با درآمد متوسط که مورد توجه چین قرار گرفتهاند، کمک ارائه دهد. نظرسنجیهای جهانی نشان میدهد که اگر ایالات متحده فضای باز داخلی و ارزشهای دموکراتیک خود را حفظ کند، قدرت نرم بسیار بیشتری نسبت به چین خواهد داشت.
سرمایهگذاری در قدرت بازدارندگی نظامی خود آمریکا مورد استقبال بسیاری از کشورهاییست که میخواهند روابط تجاری خود را با چین حفظ کنند اما نمیخواهند تحت سلطه آن باشند. اگر ایالات متحده اتحادهای خود را حفظ کند و از اهریمنسازی و قیاسهای تاریخی گمراهکننده اجتناب کند، «رقابت مشارکتی» یک هدف پایدار خواهد بود.
عظمت و زوال آمریکا: اگر بتوانید حفظش کنید
چوزف نای پیش از انتهابات ریاستجمهوری ایالات متحده نوشته بود:اگر دونالد ترامپ در ماه نوامبر دوباره کاخ سفید را به دست آورد، امسال میتواند نقطه عطفی برای قدرت آمریکا باشد. در نهایت، ترس از زوال که از دوران استعمار ذهن آمریکاییها را به خود مشغول کرده است، توجیه خواهد شد.
نای معتقد است: با توجه به اینکه اکثر آمریکاییها معتقدند ایالات متحده در حال زوال است، دونالد ترامپ ادعا میکند که میتواند «عظمت را دوباره به آمریکا باز گرداند». اما فرضیه ترامپ به سادگی اشتباه است و این راهحلهای پیشنهادی اوست که بزرگترین تهدید را برای آمریکا ایجاد میکند.
آمریکاییها سابقه طولانی در نگرانی در باره زوال دارند. اندکی پس از تأسیس مستعمره خلیج ماساچوست در قرن هفدهم، برخی از پیوریتنها درباره از دست دادن یک فضیلت پیشین ابراز تاسف کردند. در قرن هجدهم، پدران بنیانگذار هنگام بررسی چگونگی حفظ یک جمهوری جدید آمریکایی، تاریخ روم را مطالعه کردند. در قرن نوزدهم، چارلز دیکنز مشاهده کرد که اگر قرار باشد آمریکاییها را باور کنیم، کشورشان «همیشه افسرده و همیشه راکد است و همیشه در یک بحران نگرانکننده قرار دارد و هرگز غیر از این نبوده است.» روی جلد یک مجله در سال ۱۹۷۹ که درباره زوال ملی بود، اشکی از گونه مجسمه آزادی سرازیر شده بود.
اما در حالی که آمریکاییها مدتهاست به چیزی که من آن را «درخشش طلایی گذشته» مینامم، جذب شدهاند، ایالات متحده هرگز قدرتی را که بسیاری تصور میکنند، نداشته است. حتی با وجود منابع فراوان، آمریکا اغلب در رسیدن به خواستههایش شکست خورده است. کسانی که فکر میکنند دنیای امروز پیچیدهتر و پرآشوبتر از گذشته است، باید سالی مانند ۱۹۵۶ را به یاد بیاورند که ایالات متحده نتوانست از سرکوب شورش در مجارستان توسط شوروی جلوگیری کند؛ و زمانی را به یاد بیاورند که متحدان ما، بریتانیا، فرانسه و اسرائیل به سوئز حمله کردند. به قول کمدین ویل راجرز، «هژمونی دیگر آن چیزی نیست که قبلا بود و هرگز هم نبوده.» دورههای «افولگرایی» بیشتر در مورد روانشناسی عامه به ما میگویند تا در مورد ژئوپلیتیک.
با این حال، ایده افول به وضوح به یک نقطه حساس در سیاست آمریکا اشاره دارد و آن را به خوراک قابل اعتمادی برای سیاستهای حزبی تبدیل میکند. گاه اضطراب در مورد افول منجر به سیاستهای حمایتگرایانهای میشود که ضررشان بیشتر از سودشان است. و گاه دورههای غرور منجر به سیاستهای زیادهخواهانهای مانند جنگ عراق میشود. هیچ فضیلتی در کم یا زیاد کردن قدرت آمریکا وجود ندارد.
وقتی صحبت از ژئوپلیتیک میشود، تمایز قائل شدن بین افول مطلق و نسبی مهم است. به طور نسبی، آمریکا از پایان جنگ جهانی دوم تاکنون در حال افول بوده است. دیگر هرگز نیمی از اقتصاد جهان را به خود اختصاص نداد و انحصار سلاحهای هستهای (که اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۴۹ به دست آورد) را در دست نگرفت. جنگ اقتصاد ایالات متحده را تقویت و اقتصاد دیگران را تضعیف کرده بود. اما با بهبود اوضاع سایر نقاط جهان، سهم آمریکا از تولید ناخالص داخلی جهانی تا سال ۱۹۷۰ به یک سوم کاهش یافت (تقریبا برابر با سهم آن در آستانه جنگ جهانی دوم).
رئیس جمهور ریچارد نیکسون این را نشانه زوال دانست و دلار را از استاندارد طلا خارج کرد. اما نیم قرن بعد، دلار همچنان غالب است و سهم آمریکا از تولید ناخالص داخلی جهانی هنوز حدود یک چهارم است. همچنین «زوال» آمریکا مانع از غلبه آن در جنگ سرد نشد.
امروزه، ظهور چین اغلب به عنوان مدرکی از زوال آمریکا ذکر میشود. با نگاهی دقیق به روابط قدرت ایالات متحده و چین، در واقع تغییری به نفع چین رخ داده است که میتوان آن را به عنوان زوال نسبی آمریکا توصیف کرد. اما به طور مطلق، ایالات متحده هنوز قدرتمندتر است و احتمالا همچنان قدرتمند خواهد ماند. چین یک رقیب همتای چشمگیر است، اما نقاط ضعف قابل توجهی دارد. وقتی صحبت از تعادل کلی قدرت میشود، ایالات متحده حداقل شش مزیت بلندمدت دارد.
یکی جغرافیا است. ایالات متحده با دو اقیانوس و دو همسایه دوست احاطه شده است، در حالی که چین با ۱۴ کشور مرز مشترک دارد و با چندین کشور، از جمله هند، درگیر اختلافات ارضی است. دوم استقلال نسبی انرژی است، در حالی که چین به واردات وابسته است.
سوم، ایالات متحده قدرت خود را از موسسات مالی فراملی بزرگ خود و نقش بینالمللی دلار میگیرد. یک ارز ذخیره معتبر باید آزادانه قابل تبدیل باشد و ریشه در بازارهای سرمایه عمیق و حاکمیت قانون داشته باشد که همه اینها در چین وجود ندارد. چهارم، ایالات متحده به عنوان تنها کشور توسعهیافته بزرگ که در حال حاضر پیشبینی میشود جایگاه سوم خود را در رتبهبندی جمعیت جهانی حفظ کند، از مزیت جمعیتی نسبی برخوردار است. هفت کشور از 15 اقتصاد بزرگ جهان در دهه آینده نیروی کار رو به کاهشی خواهند داشت؛ اما انتظار میرود نیروی کار ایالات متحده افزایش یابد، در حالی که نیروی کار چین در سال 2014 به اوج خود رسید.
پنجم، آمریکا مدتهاست که در فناوریهای کلیدی (بیو، نانو، اطلاعات) پیشرو بوده است. چین سرمایهگذاری زیادی در تحقیق و توسعه انجام میدهد- اکنون از نظر ثبت اختراعات امتیاز خوبی دارد- اما بر اساس معیارهای خود، دانشگاههای تحقیقاتی آن هنوز از موسسات آمریکایی عقبتر هستند. در نهایت، نظرسنجیهای بینالمللی نشان میدهد که ایالات متحده در قدرت نرم از چین پیشی گرفته است.
روی هم رفته، ایالات متحده در رقابت قدرتهای بزرگ قرن بیست و یکم دست بالایی دارد. اما اگر آمریکاییها تسلیم هیستری در مورد ظهور چین یا رضایت از «اوج» آن شوند، ایالات متحده نمیتواند کارتهای خود را به خوبی بازی کند. کنار گذاشتن کارتهای با ارزش بالا- از جمله اتحادهای قوی و نفوذ در نهادهای بینالمللی- یک اشتباه جدی خواهد بود. این کار نه تنها عظمت را به آمریکا باز نمیگرداند، بلکه میتواند آن را به شدت تضعیف کند.
آمریکاییها بیشتر از ظهور چین، از ظهور ناسیونالیسم پوپولیستی در داخل کشورشان میترسند. سیاستهای پوپولیستی، مانند امتناع از حمایت از اوکراین یا خروج از ناتو، آسیب بزرگی به قدرت نرم ایالات متحده وارد خواهد کرد. اگر ترامپ در ماه نوامبر به ریاست جمهوری برسد، امسال میتواند نقطه عطفی برای قدرت آمریکا باشد. در نهایت، احساس افول ممکن است توجیهپذیر باشد.
حتی اگر قدرت خارجی یک کشور همچنان غالب باشد، یک کشور میتواند فضیلت و جذابیت داخلی خود را برای دیگران از دست بدهد. امپراتوری روم مدتها پس از از دست دادن شکل جمهوریخواهانه حکومت خود دوام آورد. همانطور که بنجامین فرانکلین در مورد شکل حکومت آمریکا که توسط بنیانگذاران ایجاد شد، اظهار داشت: «یک جمهوری، اگر بتوانید حفظش کنید». تا جایی که دموکراسی آمریکا قطبیتر و شکنندهتر میشود، همین تحول است که میتواند باعث افول آمریکا شود.



