رویای استالین، کابوس گورباچف
محمد جواد روح | روزنامهنگار
ذات او مشکل داشت. هرچه بود، نوه یک «کولاک» بود. همان خردهمالکان زمینهایی که لنین اعتقاد داشت، بنیادی سرمایهداری دارند و به همین خاطر، «ضدانقلابند» یا دستکم، «به صف مبارزات سوسیالیستی نمیپیوندند». و گویی این ژن ضدانقلابی را از پدربزرگ به ارث برده بود. چنین بود که پس از انقلاب، بلشویکها سه طبقه از دهقانان را تعریف کردند. «کولاک» دهقانان ثروتمند بودند که از نظر بلشویکها استثمارگران دهقانان فقیرتر بودند. آنان نهتنها طبق نظریه لنین با انقلاب همراه نمیشدند، بلکه به دلیل مالکیت زمین، در مناطقی چون اوکراین در برابر سیاست دولتی جمعآوری غلات مقاومت میکردند و در نتیجه، مانع قدرت گرفتن اقتصاد اتحاد جماهیر شوروی بودند. آنها دشمن انقلاب بودند و گورباچف از نسل دشمنان.
میخائیل گورباچف البته دوست داشت رهبری قدرتمند باشد. چه کسی بدش میآید استالین دوم شود؟ مگر صدام نبود که عکس او را در اتاقش داشت و عمری از او الگو برمیداشت. چه رسد به کمونیستهای روسی مثل گورباچف، که در مکتب استالین پروردند و عمری در جهت احیای اقتدار او دویدند. شاید اگر فاجعهای چون چرنوبیل نبود که به نمادینترین وجه، بنیانهای حکومت مبتنی بر توهم و دروغ را آشکار سازد؛ گورباچف هم، همچنان در رویای تکرار استالین میماند و رفتن به راه او را درست میخواند. چنان که پنج روز پس از انفجار نیروگاه، فرمان داد راهپیمایی یک مه (روز کارگر) در کییف برگزار شود؛ تنها هشتاد مایل دورتر از نیروگاه. هزاران نفر بیآنکه بدانند تابشهای نامرئی کشنده نیروگاه در تمام شهر پخش شده، در خیابانهای پایتخت اوکراین راه میرفتند. دولت بهخوبی از خطر آگاه بود. شاید به همین خاطر بود که ولودیمیر شربیتسکی، رهبر حزب کمونیست اوکراین، اواخر راهپیمایی وارد شد تا هم نشان دهد در صحنه حضور دارد و هم کمتر در معرض تشعشعات مرگبار قرار گیرد. او مضطرب بود؛ مثل بندبازی در میان دو کوه که هر قدم برمیدارد، خطر مرگ برایش بیشتر میشود؛ اما راهی جز قدم برنداشتن هم ندارد. کمونیست اوکراینی هم، ترسان و لرزان قدم برمیداشت. پیش خودش فکر میکرد شانس بیاورم تابشها مرا آلوده نکنند. اینهمه راهپیمای دیگر! چرا من؟ من که گناهی ندارم. خود گورباچف بود که تهدیدم کرد: «چنانچه شما برگزاری رژه را لغو کنید، کارت عضویت خود در حزب را باید تحویل دهید». و نمیدانی تحویل کارت عضویت حزبی در اتحاد جماهیر شوروی یعنی چه؟ یعنی، پایان وفاداری. یعنی، خروج از تعهد. یعنی، خیانت. بله، خیانت! همان اتهامی که استالین با آن، جان هزاران نفر را ستاند و میلیونها نفر را به اردوگاههای کار اجباری فرستاد. گورباچف هم با این تهدید، به شربیتسکی نشان داده بود استالینی کوچک درون رهبری حزب نفس میکشد.
امواج تابشهای کشنده چرنوبیل اما بزرگتر از آن بود که بتوان با دستور دادن مقابل آن ایستاد. هجده روز پس از فاجعه، گورباچف ناگهان سیاست خود را تغییر داد. در تلویزیون ظاهر شد و اعلام کرد که مردم حق دارند بدانند چه اتفاقی افتاده است. «دانستن حق مردم است»؛ این جمله کلیدی، نقطه آغاز فروپاشی بود. امپراتوری دروغ با تابش نور بر تاریکخانه فرو میریخت. آنهم در شرایطی که سیاست انکار و لاپوشانی، به اوج قدرت خود رسیده بود؛ جایی که واقعیتی چون انفجار مرگبار نیروگاه اتمی را هم منکر میشد. پیامدهای افشای دروغ، برای چنین ساختاری بنیانبرافکن بود. چرنوبیل تنها یک فاجعه اتمی یا زیستمحیطی نبود، ضربهای روانی بود. آن امواج مرگبار حتی افسانه شایستگی فنی شوروی را از بین بردند؛ همان افسانهای که دنیا هنوز آن را باور داشت و شوروی را در قلل آن میپنداشت. چرنوبیل، اما این افسانه را از ذهنها زدود و گورباچف، ناگهان از استالین کوچک به بازیگر نقش آن کودک داستان هانس کریستین اندرسن تبدیل شد که فریاد میزد: «پادشاه لخت است!».
سه دهه پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، گورباچف از سوی دلسپردگان آرمانهای چپ، متهم است به نفوذی بودن، به برانداختن، به خیانت. بله، به خیانت! همان اتهامی که سران حزب کمونیست، همه رهروان استالین، بیشوکم از آن علیه کسانی به کار میبردند که میخواستند روند جاری را تغییر دهند. روند جاری، همان انکار حقیقت بود. همان اولویت دادن به وفاداری بر همهچیز. همان که ایوان دراچ، شاعر اوکراینی، شش هفته پس از انفجار چرنوبیل در جلسه اتحادیه نویسندگان دربارهاش سخن گفت: «صاعقه هستهای به ژنوتیپ ملی ما آسیب رسانده است». و در ادامه میگفت: «چرا نسل جوان از ما رویگردان شده است؟ زیرا ما یاد نگرفتهایم صریح صحبت کنیم و در مورد چگونگی زندگی خود و وضعیتی که اکنون در آن قرار داریم، حقیقت را بگوییم. ما به دروغگویی خو گرفتهایم…».
روزگار افتادن تشت رسوایی از بام، همه جرات میگیرند و یکسان سخن میگویند. چه دراچِ شاعر باشی، چه الکساندر سولژنیتسینِ داستاننویس و چه گورباچفِ سیاستمدار. حالا رهبر شوروی خود در رأس اپوزیسیون ایستاده بود. اپوزیسیون راه طیشده. او هم همچون سولژنیتسین که از ماجراهای عالیجنابان خاکستری میگفت، فانوس برداشته بود و نور بر تاریکخانه میانداخت و از «نقاط خالی» در تاریخ شوروی صحبت میکرد. او صراحتا بر صفحه تلویزیون ظاهر میشد و میگفت: «فقدان دموکراتیکسازی درست جامعه شوروی دقیقا همان چیزی بود که کیش شخصیت، تخطی از قانون، خودسری و سرکوبهای دهه ۱۹۳۰ (عصر استالین) را ممکن ساخت. در حقیقت، سوءاستفاده از قدرت دلیل واضح جنایات آن دوران بود. هزاران نفر از اعضای حزب و افراد غیرعضو مورد سرکوب جمعی قرار گرفتند. رفقا، این حقیقتی تلخ است».
بله، حقیقت همواره تلخ است. و رویابافی و توهم، شیرین. گورباچف، سیسال پس از فروپاشی در حالی جان سپرد که برای رویابافان، کابوسی را میماند. کابوس یک نفوذی یا خائن که چون ماری در آستین سرخ پرورید و پیراهنش را بر تن درید. او خائن بود، چون گفته بود: «دانستن حق مردم است»، گفته بود: «حقیقت، تلخ است»، گفته بود: «پادشاه لخت است!». امروز هم افسرسابق کاگب بر تخت کرملین، رویای احیای استالین را میبیند. خواب دوقطبی کردن دوباره جهان. خواب چنگ انداختن بر اوکراین و خفه کردن اروپا در زمستان. او دلسپرده استالین است و دشمن گورباچف. چنین است که راه او را میرود. حقیقت را میپوشاند. نهتنها، نقد وضع موجود را برنمیتابد و رهبران اپوزیسیون و روزنامهنگاران را به زندان میاندازد که از آزار و اذیت محققان تاریخ شوروی هم ابایی ندارد. استالین، فرشته است و گورباچف، شیطان. این تصویر رسمی است که اعمال میشود، گرچه اعلام نمیشود…
نقلقولها و استنادات این یادداشت، برگرفته است از: جنگ استالین در اوکراین: قحطی سرخ، ان اپلبوم، ترجمه: محمود قلیپور، نشر ثالث، ۱۴۰۰.
منبع: روزنامه هم میهن