ظهور و سقوط نئولیبرالیسم
از بازار آزاد به عنوان درمان همه مشکلات ما یاد میشد. حالا بازار آزاد علت مشکلات خوانده میشود.
لوئیس مناند | برنده جایزه پولیتزر برای کتاب «باشگاه متافیزیک» و نویسنده کتاب «دنیای آزاد: هنر و اندیشه در جنگ سرد» بهترین کتاب سال نیویورکتایمز بوکریویو در 2021. در 2016 مدال ملی علوم انسانی از سوی باراک اوباما به او اعطا شد.
نیویورکر
مترجم: فاطمه لطفی
منتشر شده در هفتهنامه صدا
«نئولیبرالیسم» یک فحش سیاسی تلقی میشود و تقریبا مقصر هر بیماری اجتماعی-اقتصادیست که ما گرفتارش هستیم، از ورشکستگی بانکها و نابرابری درآمد گرفته تا اقتصاد گیج و پوپولیسم عوامفریبانه. با این حال نئولیبرالیسم به مدت 40 سال دکترین اقتصادی اصلی دولت آمریکا بود. آیا این همان چیزی است که ما را گرفتار این آشفتگی اکنونمان کرده است؟
آنچه «نئو» در مورد نئولیبرالیسم میگوید در واقع همان چیزی است که رترو درباره آن میگوید. این گیج کننده است، زیرا در دهه 1930، اصطلاح «لیبرال» مختص سیاستمدارانی چون فرانکلین دی. روزولت بود و به عنوان بستههای سیاستی مانند «نیودیل» و بعدها «جامعه بزرگ» مطرح شده بود. لیبرالها افرادی بودند که معتقد به استفاده از [ابزار] دولت برای قانونمندی تجارت و تامین کالاهای عمومی چون آموزش، مسکن، سدها و بزرگراهها، مستمریهای بازنشستگی، مراقبتهای پزشکی، رفاه و غیره بودند. و آنها بر این باور بودند که چانهزنی جمعی تضمین میکند که کارگران بتوانند کالاهای تولیدی اقتصاد را بخرند.
آن لیبرالهای اواسط قرن مخالف سرمایهداری و شرکتهای خصوصی نبودند. برعکس باورشان این بود که برنامههای دولتی و اتحادیههای کارگری قوی، اقتصادهای سرمایهداری را مولدتر و عادلانهتر میسازد. آنها میخواستند سرمایهداری را از شکستها و افراطهای خود نجات دهند. ما امروز به این افراد مترقی میگوییم. (راستها آنها را کمونیست مینامند.)
نئولیبرالیسم را در چارچوب آمریکایی میتوان چون واکنشی در برابر لیبرالیسم میانه قرن درک کرد. نئولیبرالها فکر میکنند که دولت باید نقش کمتری در مدیریت اقتصاد و رفع نیازهای عمومی ایفا کند و با موانع مبادله آزاد کالا و کار مخالفت میکنند. لیبرالیسمِ آنها، گاهی خودآگاه، بازگشتی به «لیبرالیسم کلاسیک» است که با آدام اسمیت و جان استوارت میل مرتبط است: سرمایهداری آزاد و آزادیهای فردی. یعنی لیبرالیسم رترو.
برچسب «نئولیبرال» به طیفی وسیعی از گونههای سیاسی چسبانده شده، از آزادیخواهان، که تمایل دارند از نظر برنامهای ضد دولت باشند، تا دموکراتهای جدید مانند بیل کلینتون، که اهداف سیاستگذاری «نیودیل» و «جامعه بزرگ» را پذیرفتهاند، اما معتقدند که ابزارهای بهتری برای دستیابی به آنها وجود دارد. اما بیشتر انواع نئولیبرالیسم به اصطلاح «بازار» تقلیل مییابد. برنامهریزان و سیاستگذاران را از سر راه بردارید و اجازه دهید بازارها راه حلی پیدا کنند.
ادبیات علمی در مورد نئولیبرالیسم یا بر تبارشناسی فکری اندیشه نئولیبرال (که کم و بیش در اروپا از دهه نوزدهم آغاز میشود) یا بر تاریخ سیاسی سیاستهای نئولیبرال (که از دهه نوزده و هفتاد شروع میشود) متمرکز است. کتاب «افسانه بزرگ: چگونه تجارت آمریکایی به ما آموخت که از دولت متنفر باشیم و بازار آزاد را دوست داشته باشیم» (انتشارات بلومزبری) نوشته نائومی اورسکس و اریک ام.کانوی بُعد سومی به این داستان اضافه میکند. از نظر این دو نئولیبرالیسم- آنها اصطلاح «بنیادگرایی بازار» را ترجیح میدهند، که آن را به جورج سوروس نسبت میدهند- نشان دهنده پیروزی دههها لابی طرفداران تجارت است. آنها همچنین داستان روشنفکری و داستانِ سیاسی نئولیبرالیسم را روایت میکنند، بنابراین کتاب این دو در واقع سه تاریخ است که روی هم انباشته شدهاند. از این رو حجم آن بسیار زیاد است.
دانستن داستان لابی خوب است. اکثر رایدهندگان نسبت به طرح این مسئله که ممکن است کسی آزادی شخصیشان را سلب کند بسیار حساس هستند و این همان چیزی است که پروپاگاندای طرفدار تجارت در صد سال گذشته به آنها هشدار داده است. پروپاگاندا اشکال مختلفی داشت، از کتابهای درسی دانشگاهی که توسط گروههای تجاری تامینمالی میشد تا سرگرمیهای محبوبی مانند کتابهای «خانه کوچک در دشت» لورا اینگالز وایلدر، که موعظهای بود درباره درس خودکفایی. (این کتابها چون زندگینامهای تبلیغ میشدند، اما اورسکس و کانوی میگویند که وایلدر، با کمک دخترش، حقایق داستان خانوادگیاش را کاملا نادرست تعریف کرد.)
اورسکس و کانوی میگویند که پیام بیپایان این لابیگری این است که آزادیهای اقتصادی و سیاسی تقسیمناپذیر هستند. هر گونه محدودیت در مورد اول تهدیدی برای دومی است. این همان «افسانه بزرگ» است که آنها برای عنوان کتابشان انتخاب کردهاند، و این دو به تفضیل، با جزئیاتی که شبیه شلنگ آتشنشانی به سمت ما نشانه رفته، به ما میفهمانند که چگونه بسیاری از مردم زمان و پول زیادی را صرف کردند تا این ایده در ذهن مردم آمریکا فرو رود. این کتاب یک شاهکار علمی عظیم است، اما نویسندگان اصرار دارند که این فقط یک «مداخله آکادمیک» نیست. آنها هدفی سیاسی را دنبال میکنند. معتقدند که یکی از نقشهای دولت اصلاح شکستهای بازار بوده است، و اگر دولت بیاعتبار باشد، چگونه میتواند بزرگترین شکست بازار را اصلاح کند: یعنی تغییر اقلیم را؟
اورسکس و کانوی توصیه میکنند که میتوانیم ایدهای در مورد آنچه که از پاندمی کرونا دیدیم به دست آوریم. به نظر میرسید میلیونها آمریکایی به آنچه مقامات دولتی درباره کووید میگفتند باور نداشتند یا اقدامات بهداشت عمومی مانند واکسن و دستورات مربوط به استفاده از ماسک را تجاوز به آزادی خود میدانستند. (برخی هیستریهای ضد واکسن هم وجود داشت.) ورزشکاران حرفهای با پاداشهای فوقالعاده، که چندان به آزادیهای آنها تجاوز نشده بود، از بدترین الگوها بودند.
اورسکس و کانوی با مقایسه واکنش آمریکا با سایر کشورها مینویسند که اگر آمریکاییها به علم، دولت و یکدیگر اعتماد میکردند، 40 درصد از مرگومیرهای کووید در این کشور قابل پیشگیری بود. به نظر آنها سالها سرکوب علمی (موضوع کتاب قبلیشان، «تجار شک») و پیامهای ضد دولتی به آمریکاییها یاد داده که اعتماد نکنند. اکنون وقتی مقامات دولتی سیاستهایی را برای مقابله با تغییر اقلیم پیشنهاد میکنند، به مردم گفته میشود: «میخواهند تلویزیونهای شما را ببرند» و بسیاری چنین حرفی را باور خواهند کرد.
لابیها تصوری از اتصال آزادی اقتصادی به آزادی سیاسی یا آزادی شرکتها به آزادی شخصی نداشتند. این اصل اصلی متون کتاب مقدس بنیادگرایی بازار است، همان کتاب «راهی به سوی بردگی» فریدریش ای. هایک و «سرمایهداری و آزادی» میلتون فریدمن. هایک و فریدمن اقتصاددانان دانشگاهی بودند. هر دوی آنها به ترتیب در سالهای 1974 و 1976 جایزه نوبل را دریافت کردند. اما کتابهای معروف آنها آکادمیک نیست. این کتابها بحث برانگیز هستند، ادعا زیاد دارند و شواهد کم. با این حال، این دو کتاب مدام تجدید چاپ میشوند. [این دو نویسنده] چند دکمه [مهم] را فشار دادند.
هایک «راهی به سوی بردگی» را در طول جنگ جهانی دوم نوشت. او پس از مهاجرت از اتریش برای گرفتن سمت در مدرسه اقتصاد لندن، در انگلستان زندگی میکرد و کتابش در سال 1944 در آنجا منتشر شد. اگر به تاریخ جهان در سال 1944 نگاه کنید، چه میبینید؟ سقوط بازار سهام، رکود جهانی و ظهور دو دولت قدرتمند توتالیتر که اگر هیتلر اشتباه حمله به اتحاد جماهیر شوروی را مرتکب نمیشد، احتمالا میتوانست اروپا را تا نسلها برای خود بردارد. شاید از نظر منطقی به این نتیجه رسیده باشید که حتی اگر آلمان سرانجام شکست میخورد و اتحاد جماهیر شوروی دوباره سر جای اولش برمیگشت، سرمایهداری بازار آزاد و لیبرال دموکراسی روزگار خود را سپری کرده بودند.
هایک بر این تصور بود که این چیزی است که مردم در انگلستان نتیجه میگیرند؛ که یک اقتصاد تحت مدیریت دولتی، از هر نوعی، برای جلوگیری از رخداد یک فروپاشی دیگر ضروری است. شاید این مردم حتی فکرش را هم نکنند که این به معنای دست کشیدن از آزادی است، اما هایک به آنها هشدار داد که این یک اشتباه مهلک است. او این کتاب را به «سوسیالیستهای همه احزاب» تقدیم کرد. او معتقد بود که برنامهریزی مرکزی، حتی زمانی که توسط یک دولت منتخب انجام شود، نوعی دیکتاتوری است. هایک میگفت که نباید به مردم گفته شود که با اموال خود چه کنند، و «آنچه نسل ما فراموش کرده این است که سیستم مالکیت خصوصی مهمترین ضامن آزادی است، نه تنها برای کسانی که دارایی خود را دارند، بلکه حتی برای کسانی که بدون دارایی هستند.»
هایک اذعان داشت که اقداماتی هست که دولتها میتوانند انجام دهند، اقداماتی که بازیگران خصوصی قادر به انجام آنها نیستند. احتمالا برای محافظت از حقوق مالکیت و اجرای قراردادها به قوانین و دادگاه نیاز دارید؛ شما به یک ارتش و نوعی پول نیاز دارید. همچنین نیازهای عمومی وجود دارد که شرکتهای خصوصی قادر نیستند به طور سودآور یا کارآمد مسئولیت آن را بهعهده بگیرند. اورسکس و کانوی به ما می گویند که هایک «آنقدر که معمولا مشهور شده با برنامههای رفاه اجتماعی خصمانه برخورد نمیکرد».
اما هایک وارد یک بحث کلاسیک «شیب لغزنده» شده بود [شیب لغزنده در منطق، تفکر انتقادی، سخنان سیاسی و رفتار قضایی، استدلالی است که در آن یکی از طرفین ادعا میکند که قدمِ اول برداشته شده، هر چقدر هم که به نسبت کوچک و کم اهمیت باشد، میتواند باعث بروز زنجیرهای از اتفاقات شود که در نهایت سبب پیامدی بزرگ (معمولا منفی) میشود]. برنامهریزی از بالا به پایین است و به اقتدار متمرکز نیاز دارد، و انگیزههای آن قدرت هر چه که باشد، ناگزیر به توتالیتاریسم تبدیل میشود. هایک میگوید: «از ایدهآلیسم مقدس و با اراده تا یک متعصب اغلب فقط یک قدم فاصله است». او معتقد بود که سوسیالیسم آنچه را که به عنوان یک اصل اساسی تمدن غرب میدید، نابود میکند: یعنی همان فردگرایی. دولت رفاه ممکن است مسکن و تغذیه مردم را فراهم سازد، اما هزینه آن یک مسئله وجودی است. فقط این نیست که مردم آزادی خود را از دست بدهند، بلکه حتی اهمیتی هم [به از دست دادن آن] نخواهند داد.
«راهی به سوی بردگی» در زمان عدم اطمینان ژئوپلیتیک نوشته شد. امکان یک آینده توتالیتر، سوال «آیا ممکن است اینجا اتفاق بیفتد؟» بسیاری از روشنفکران از جمله کارل پوپر، هانا آرنت، آیزایا برلین و جورج اورول را که کتاب هایک را نقد کرده بودند، به خود مشغول کرده است. اورول نوشت: هایک «احتمالا درست میگوید که در این کشور روشنفکران توتالیترتر از مردم عادی هستند. اما او نمیبیند، یا نمیپذیرد که بازگشت به رقابت «آزاد» برای تودههای عظیم مردم به معنای ستمی است احتمالا بدتر، زیرا غیرمسئولتر از دولت است.» نیویورک تایمز «راهی به سوی بردگی» را «یکی از مهمترین کتابهای نسل ما» نامید. در آن زمان حرف درستی بود.
از سوی دیگر، به نظر میرسد که کتاب فریدمن تقریبا به شکلی خندهدار در زمانه اشتباهی چاپ شده است. او آن را در سال 1962 منتشر کرد، در میانه دورانی که رابرت لکاچمن، اقتصاددان، این عصر را در کتابی محبوب منتشر شده در سال 1966 به نام «عصر کینز» نامید. برنامههای دولتی برای تحریک رشد و حفظ «تقاضای کل» ضروری است. اگر مردم مصرف را متوقف کنند، شرکتها تولید را متوقف میکنند، کارگران اخراج میشوند و غیره. این به عنوان درسی در نظر گرفته شد برگرفته از رکود بزرگ و نیودیل: دخالت بیشتر دولت، نه [دخالت] کمتر.
در بریتانیا، دولت کارگر پس از جنگ، صنایع کلیدی را ملی کرد و خدمات بهداشتی ملی را ایجاد کرد که مخالفان، «پزشکی اجتماعی» مینامیدند، هایک از آن هراس داشت. در ایالات متحده، برنامههای دولتی مانند تامین اجتماعی و لایحه جیآی بسیار محبوب بود، و قوانین هزینهآفرین بسیاری تصویب شد. قانون بزرگراههای دفاع ملی و بین ایالتی در سال 1956 اجازه ساخت سیستم بزرگراهی بینایالتی را داد و تجارت بینایالتی را تسهیل کرد و هزینههای حمل و نقل را کاهش داد. قانون آموزش دفاع ملی در سال 1958 پول فدرال را به آموزش تزریق کرد. در سال 1964، کنگره تبعیض نژادی و جنسیتی در استخدام را غیرقانونی اعلام کرد. یک سال بعد، مدیکر [بیمه ملی اجتماعی] و مدیکید [بیمه بهداشتی] را ایجاد کرد. هزینههای دولت بین سالهای 1950 و 1962 بیش از دو برابر شد. در همین حال، بالاترین نرخ مالیات نهایی در ایالات متحده و بریتانیا نزدیک به 90 درصد بود.
این کابوس یک نئولیبرال بود، و با این حال بین سالهای 1950 و 1973 جیدیپی جهانی با سریعترین نرخ در تاریخ رشد کرد. ایالات متحده و اروپای غربی نرخ رشد بسیار بالا و سطوح پایین نابرابری ثروت را تجربه کردند؛ در واقع، کمترین نرخ رشد [نابرابری] در هر زمان دیگر. در سال 1959، نرخ فقر در ایالات متحده 22 درصد بود. در سال 1973، یازده درصد بود. همچنین دوره «رهایی» بود. مردم احساس آزادی میکردند، آزادی خود را به نمایش میگذاشتند و [از این آزادی] بیشتر هم میخواستند. آنها قرار نبود چنین احساسی داشته باشند. قرار بود منفعل و وابسته باشند. به نظر نمیرسید زمان مناسبی برای نوشتهای باشد که به دولت حمله کند.
و با این حال فریدمن یکی نوشت و نوشتهاش بیرحم و صادق بود. کتاب «سرمایه داری و آزادی» با پاسخی تحقیرآمیز به سخنرانی تحلیف جان اف کندی آغاز میشود. فریدمن نوشت: «این [سخن] پدرسالارانهی «آنچه کشور شما میتواند برای شما انجام دهد» به این معناست که دولت ولینعمت و شهروند محجور است، دیدگاهی که با باور آزادمردان به مسئولیت خود در قبال سرنوشت خود در تضاد است». (البته کندی گفته بود که آمریکاییها نباید بپرسند که کشورشان چه کاری میتواند برای آنها انجام دهد. اما مهم نیست. این هم نوعی کتاب است.)
فریدمن فهرستی از مواردی را که با آنها مخالف بود ارائه کرد: کنترل اجاره، قوانین حداقل دستمزد، مقررات بانکی، کمیسیون ارتباطات فدرال، برنامه تامین اجتماعی، الزامات مجوزهای شغلی، چیزی شبیه مسکن عمومی، پیشنویس نظامی، عوارض عمومی جادهها و پارکهای ملی. بعدها در کتابش، به مخالفت با قوانین ضد تبعیض (که با قوانین نورنبرگ نازیها مقایسه کرد: اگر دولت میتواند به شما بگوید که نباید علیه چه کسی تبعیض قائل شوید، میتواند به شما بگوید علیه چه کسی تبعیض قائل شوید)، اتحادیههای کارگری (انحصار ضدرقابتی)، مدارس دولتی (که در آن مالیات دهندگان مجبور به تامین بودجه دورههای «سبد بافی» هستند.) و مالیات بر درآمد فارغ التحصیلی برخاست. استدلال او این بود که مالیات بر ارث عادلانهتر از مالیات بر استعداد نیست. وراثت و استعداد هر دو منبعث از [زمان و مکان و شرایط] تولد هستند. چرا مالیات بر اولی عادلانه است و بر دومی نه؟
بخش زیادی از کتاب فریدمن بازتاب [کتاب] هایک است. (از سال 1950 تا 1972، هر دو در دانشگاه شیکاگو تدریس میکردند؛ فریدمن در بخش اقتصاد و هایک در کمیته اندیشه اجتماعی.) فریدمن میگوید: «جامعهای که سوسیالیست باشد، در مفهوم تضمین آزادی فردی نمیتواند دموکراتیک باشد. و: «آزادی اقتصادی. . . وسیلهای ضروری برای دستیابی به آزادی سیاسی است.»
فریدمن نیز مانند هایک، از دست دادن فردگرایی را به ذهن متبادر میکرد. بله، او اذعان داشت برنامهها و مقررات دولتی میتوانند کیفیت زندگی را بهبود ببخشند و سطح عملکرد خدمات اجتماعی را در سطح محلی بالا ببرند، اما در این فرآیند [این برنامههای دولتی] «پیشرفت را با رکود جایگزین کرده» و «میانهگرایی یکنواخت را جایگزین تنوع ضروری برای آن آزمونوخطاهایی میکنند که به نوبه خود عقبماندگیهای فردا را بیشتر از متوسط امروز جلوهگر کند».
اساسا «سرمایهداری و آزادی» حجتی هستند برای خصوصیسازی. بازار آزاد یک سیستم قیمت است: عرضه و تقاضا را همسو میکند و قیمت مناسب کالاها و خدمات را تعیین میکند. اگر دولت بخواهد وارد تجارتی شود مثلا در حوزه مزایای بازنشستگی، باید در یک زمین بازی همتراز با ارائهدهندگان همین خدمات که رقیب هستند رقابت کند. باید برای طرحهای بازنشستگی بازاری وجود داشته باشد. مردم باید در انتخاب یکی از میان این طرحها آزاد باشند و به همان اندازه در انتخابنکردن آنها هم آزاد باشند.
فریدمن ایدههای مبتکرانهای در مورد راههایی برای استفاده از رویکرد بازار داشت؛ برای مثال، اجازه دادن به سرمایهگذاران برای پرداخت شهریه دانشگاه در ازای درصدی از درآمد آتی دانشجو. او بر این باور بود که تفکیک مدارس میتواند با یک سیستم ضمانتی جایگیر شود که به والدین امکان میدهد که خوشان انتخاب کنند فرزندانشان را به کدام مدرسه بفرستند.
چگونه این کتاب رادیکال و باورنکردنی- که میتوان گفت باورکردنی هم نیست- اینقدر خوب فروخت؟ اورسکس و کانوی به دنبال این سوال هستند. و جوابش را یافتند: نیم میلیون نسخه، با ترجمه به هجده زبان. یکی از دلایل آن انرژی تبلیغاتی فریدمن بود. او خود را به یکی از برجستهترین روشنفکران عمومی آن روز تبدیل کرد. او ستونی در نیوزویک داشت و بین سالهای 1966 تا 1984 بیش از 400 مقاله منتشر کرد. در سال 1980، به همراه همسرش، رز، یک برنامه تلویزیونی 10 قسمتی به نام «انتخاب آزاد» را تولید کرد که از PBS پخش شد.
او در قسمتی از این برنامه توضیح میدهد که چگونه یک مداد به وجود میآید. مواد- چوب، گرافیت، لاستیک، فلز- به طور مستقل در کشورهای سراسر جهان تولید میشوند. چگونه با هم جمع میشوند تا یک مداد بسازند؟ فریدمن در حالی که مداد را تکان میدهد، میگوید: «هیچ کمیسیری نبود که از دفتر مرکزی دستور بفرستد. این جادوی سیستم قیمت بود [که همه این عوامل را یکجا جمع کرد].» شاید بینندگان او دقیقا ندانند که «سیستم قیمت» چیست، اما نمایش و تعریف جالبی بود. و بینندگان میدانستند که کمیسر چیست. هیچ کس کمیسر را دوست ندارد.
یکی دیگر از دلایل ماندگاری کتاب فریدمن از عصر کینز این است که دپارتمان اقتصاد شیکاگو در دنیای آکادمیک به خوبی تثبیت شد. تعدادی از اعضای هیات علمی آن در زمان فریدمن نیز برنده جوایز نوبل شدند، از جمله جورج استیگلر و گری بِکِر که دیدگاههایشان نزدیک به دیدگاه فریدمن بود. چیزی به نام مکتب شیکاگو پدیدار شد، که به عنوان نیروی فکری پشت رویکرد اقتصاد خرد به علوم اجتماعی شناخته میشود، که بسیاری از رفتارها را بر حسب «قیمت» (یکی از کتابهای بِکِر «رویکرد اقتصادی به رفتار انسان» است) و جنبش حقوق و اقتصاد در فقه توضیح میدهد. این کار پروپاگاندا نبود، اما همانطور که اورسکس و کانوی اشاره دارند، به پروپاگاندای طرفدار کسب و کار اعتبار فکری میبخشید.
مدرسه شیکاگو بنیانگذار خود را داشت: آدام اسمیت. فریدمن یک کراواتِ آدام اسمیت داشت؛ استیگلر یک تیشرت آدام اسمیت پوشیده بود. گلوری ام. لیو هم در تاریخچه برخورد با اسمیت در ایالات متحده، در کتاب «آمریکای آدام اسمیت» ([انتشارات] پرینستون) توضیح میدهد، شیکاگوئیها «اسمیت را به عنوان نویسنده اصلی مکانیزم قیمت بازتصور کردند». در این فرایند بخشهایی از اندیشه اسمیت که با این تز مطابقت نداشت، از آن جدا شد. لیو میگوید: «منافع شخصی» و «دست نامرئی» به معنای «یک روش تفکری است درباره جامعه که از طریق کنشهای طبیعی، خودکار و خودسازنده بازیگران اقتصادی منفرد سازماندهی میشود».
اورسکس و کانوی موافق این بخش هستند. آنها به این نکته اشاره دارند که وقتی استیگلر خلاصهای از «ثروت ملل» را در دهه ۱۹۵۰ ارائه کرد، بیشتر قسمتهایی را حذف کرده بود که اسمیت در آن بخشها از قانونمندی صنایعی حمایت میکرد که در آنها پیگیری کنترل نشده منافع شخصی میتواند باعث آسیب اجتماعی شود. بانکداری یکی از همینها بود. آنچه اورسکس و کانوی آن را «آمریکایی شدن» آدام اسمیت مینامند، او را به استعاره دست نامرئی تقلیل داد.
در واقع، عبارت «دست نامرئی» تنها یک بار در کتاب هزار صفحهای «ثروت ملل» آمده است. اسمیت از این استعاره برای توصیف ابزاری استفاده میکند که از طریق آن یک عمل منفعتطلبانه سودجویی میتواند به یک خیر اجتماعی خدمت کند. (این ایده قبلا در «افسانه زنبورها» اثر برنارد ماندویل که در سال 1714 منتشر شد مطرح شده بود.) کتاب اسمیت که در سال 1776 منتشر شد، به معنای مخالفت با یک استراتژی اقتصادی رایج در قرن هجدهم در بریتانیا بود- همان سیستم ملیگرایانه و حمایتگرای مرکانتیلیسم- که در آن توضیح داده شده بود که چطور تجارت آزاد و طبقهبندی کارگری، ثروت ملی بیشتری تولید میکند. او قبل از اینکه انقلاب صنعتی واقعا شروع شود یا مفهوم مدرن سرمایهداری جا بیفتد، این را نوشت. بیمورد است که [آدام اسمیت] را طوری بخوانیم که انگار با کینز مقابله میکند.
استیگلر «ثروت ملل» را «کاخی شگفتانگیز برافراشته بر گرانیت منافع شخصی» نامید. اما اسمیت بر این باور نبود که بازارها همیشه خودتنظیم میشوند و فکر نمیکرد که مردم همیشه به نفع خود کار میکنند. در اولین جمله از اثر مهم دیگر او، «نظریه احساسات اخلاقی»، آمده است: «هر چقدر انسان خودخواه پنداشته شود، ظاهرا اصولی در سرشت او وجود دارد که او را به سعادت دیگران علاقهمند میکند و شادی آنها را برایش ضروری میکند، هر چند از آن چیزی جز لذت دیدن به دست نمیآورد». (بکر ممکن است این را «ارزشِ در سایه» نامیده باشد. چیزهای خاصی وجود دارد که باعث میشوند مردم احساس بهتر یا بدتری نسبت به خودشان داشته باشند، و این احساسات با کالا یا خدماتی که میخرند قیمتگذاری میشود. برای یک اقتصاددان بازار آزاد، قیمت همیشه مناسب است.)
دلیل اصلی غالب شدن بنیادگرایی بازار این نبود که پیروز جنگ عقاید بود. بلکه این بود که رونق پس از جنگ به پایان رسید. اقتصاد در اوایل دهه هفتاد، با تحریم نفت و رکود اقتصادی 1973-1974، که طی آن [شاخص] داو[جونز] 45 درصد از ارزش خود را از دست داد، حرکت به سمت جنوب را آغاز کرد. قرض گرفتن پول بسیار گران شد. تا سال 1980، نرخ اصلی، نرخ بهرهای که بانکها از معتبرترین مشتریان خود دریافت میکنند، از 20 درصد گذشته (در سال 1950، 2.25 درصد بود)، و تورم حدود 14 درصد بود. نرخ بیکاری از 3.5 درصد در سال 1969 به 10.8 درصد در سال 1982 افزایش یافت. اقتصاد آمریکا در «رکود تورمی» گیر کرده بود: تورم بالا و رشد پایین.
نیکسون، فورد، کارتر؛ به نظر میرسید که هیچ دولتی نمیدانست چگونه خونریزی را متوقف کند. مخارج دولت و نرخهای بالای مالیات نهایی که به نظر میرسید در دهه 1960 خوب عمل میکرد، اکنون مانند موانعی در برابر بهبود به نظر میرسد. رویکرد مدرسه شیکاگو مورد توجه قرار گرفت. با این حال همانطور که دانیل تیراجرز مورخ در کتاب «عصر شکستگی»، تاریخ فکری آن دوره، مینویسد «معمای عصر این نیست که مفاهیم اقتصادی به کانون بحثهای اجتماعی تبدیل شوند؛ معما این است که یک ایده بسیار انتزاعی و ایدهآل از عملکرد بازار کارآمد باید در میان این همه نقص بازار در دنیای واقعی به وجود میآمد.»
این امر کمک کرد که در سال 1980، یک مومن واقعی به عنوان رئیسجمهور انتخاب شود. رونالد ریگان طی سالهای از سال 1954 تا 1962 که به عنوان سخنگوی جنرال الکتریک سپری میکرد و به الهیات بازار آزاد تبدیل شده بود و نه تنها میزبان «تئاتر جنرال الکتریک» بود که هر یکشنبه در ساعات پربیننده CBS پخش میشد، بلکه از انجیل شرکت آزاد و جادوی بازارها برای کارگران جنرال الکتریک در تمامی کارخانههای کشور موعظه میکرد. او در سخنرانی تحلیف خود گفت: «دولت راه حل مشکل ما نیست. مشکلْ خود دولت است.» اینها جملاتی بودند که نویسندگان «راهی به سوی بردگی» و «سرمایهداری و آزادی» زنده بودند تا آن را بشنوند. بریتانیا، تحت رهبری مارگارت تاچر، یک تجدید نظر موازی در اقتصاد دولت رفاه انجام داد (در آنجا سختتر، زیرا چیزهای زیادی برای تاچر وجود داشت که باید لغو میشد).
یکی از اولین کارهایی که ریگان به عنوان رئیس جمهور انجام داد، شکستن اتحادیه کنترل کنندههای ترافیک هوایی بود که اعضای آن، کارمندان فدرال، دست به اعتصاب زده بودند. او اعتصاب کنندگان را اخراج کرد و سندیکا بیاعتبار شد. با این حال، اگرچه روحیه طرفدار بازار ریگان تمایل داشت، جسم سیاسی او ضعیف بود. او بزرگترین افزایش مالیات در زمان صلح در تاریخ آمریکا را تصویب کرد، نتوانست هیچ سازمان دولتی بزرگی را حذف کند و نزدیک به دو تریلیون دلار به میزان بدهیهای ملی اضافه کرد. اما او این ایده را در ذهن رایدهندگان جا انداخت که «آزادی کسب و کار آزادی شخصی است». او در سال 1988 مدال آزادی ریاست جمهوری را به میلتون فریدمن اعطا کرد.
اورسکس و کانوی هم میگویند که مقررات زدایی واقعا در زمان جیمی کارتر، سلف ریگان آغاز شد. کارتر گاهی اوقات با حمایت ادوارد ام. کندی، لیبرال سابق، صنعت خطوط هوایی، راهآهن و حمل و نقل را از مقررات خارج کرد. مقرراتزدایی پس از انتخاب کلینتون در سال 1992 ادامه یافت. مشهور است که گفت «اتکاء به نفس و کار گروهی فضیلتهای متضاد نیستند؛ ما باید هر دو را داشته باشیم.» در بریتانیا، دولت تونی بلر نیز همین رویکرد را در پیش گرفت. بلر و کلینتون با هم رویکرد نئولیبرالی را در تجارت بینالملل ترویج کردند، آغازی که ما اکنون جهانیسازی مینامیم.
در سال 1993، کنگره توافقنامه تجارت آزاد آمریکای شمالی (نفتا) را تصویب کرد. در سال 1996، قانون ارتباطات را تصویب کرد و درهای تجارت ارتباطات را باز کرد. و در سال 1999 بخشی از قانون شیشهای استگال را لغو کرد، این همان قانونی بود که در دوران رکود اقتصادی بانکهای تجاری را از پیوستن به شرکتهای اوراق بهادار («بانکهای سرمایهگذاری») منع میکرد.
این سیاستها بر اساس این باور اتخاذ شدند که آزادسازی بازارها، بهرهوری و رقابت را افزایش میدهد، قیمتها را کاهش میدهد و بازارها خود را کارآمدتر از مدیران قانونمند میکنند. اما برخی از اثرات ناخواسته این سیاستها هنوز هم امروزه احساس میشود. نفتا تاثیر مثبت خالصی بر اقتصاد کشورهای امضاکننده، یعنی کانادا، مکزیک و ایالات متحده داشت، اما انتقال کارخانههای تولیدکنندگان آمریکایی به مکزیک را نیز آسانتر کرد، در این کشور نیروی کار ارزانتر است و آسیبهای اجتماعی و اقتصادی شدیدی را به مناطق خاصی از ایالات متحده وارد کرد. این احتمال وجود دارد که بسیاری از رایدهندگان ترامپ، بازماندگان یا فرزندان نابسامانیهایی بودند که نفتا در جوامع و زندگیشان به وجود آورد.
قانون ارتباطاتِ راه دور که یک بند و 230 بخش بود، اپراتورهای وب را از مسئولیت محتوای شخص ثالث ارسال شده در سایتهایشان مبرا میکند. عواقب این قانون به خوبی شناخته شده است. و تضعیف قانون شیشهای استگال، همراه با تسهیل نظارت آلن گرینسپن، رئیس فدرال رزرو، عامل بحران مالی سال 2008 و رکود بزرگ پس از آن دانسته شده است، بحرانی که اورسکس و کانوی تخمین میزنند که 23 تریلیون دلار برای عموم مردم هزینه داشته است.
با این حال دوران نئولیبرال به سختی یک پیروزی برای رویکرد فریدمن به حساب میآید. سیاستهای طرفدار بازار عموما با بودجه دولتی و هدایت دولت درآمیخته میشد. کلینتون شاید از بسیاری از اصول نئولیبرال پیروی کرده باشد، اما یکی از اولین ابتکاراتی که دولت او انجام داد اصلاح سیستم مراقبتهای بهداشتی بود که در آن دولت قرار بود به هر شهروند یک «کارت امنیت مراقبتهای بهداشتی» بدهد، که بسیار شبیه به پزشکی اجتماعی است.
نفتا و قانون ارتباطات از راه دور الزامات نظارتی زیادی دارند. دولت بر نحوه انجام تجارت نظارت میکند، نه اینکه به سادگی خود را از آن کنار بکشد. این دولت است که همانند مسئله آزادی بیان و مذهب، فضای اجتماعی را ایجاد میکند که در آن آزادی اقتصادی قابلیت اعمال دارد. بدون حکومت، ما در یک وضعیت طبیعی هستیم که در آن اجبار، و نه آزادی، هنجار است.
نقطه کور عجیبی در کتاب «افسانه بزرگ» وجود دارد. نویسندگان در رد کردن دیدگاه بنیادگرایانه «جادوی بازار» جامع عمل کردهاند (اگرچه رد کردن بنیادگراییها کار سختی نیست و بسیاری از انتقاداتی که آنها مطرح کردهاند آشناست). اما چیزی که بهویژه این نویسندگان را به کار میگیرند، معادلهای است که مبلغان طرفدار تجارت بین بازار آزاد و آزادیهای سیاسی ایجاد کردهاند؛ «این ادعا که آمریکا بر سه اصل اساسی و وابسته به هم بنا شده است: «دموکراسی نمایندگی، آزادی سیاسی، و سرمایهگذاری آزاد». اورسکس و کانوی این را «ادعای ساختگی» مینامند. آیا همینطور است؟
همانطور که این دو هم متذکر میشوند، در قانون اساسی هیچ اشارهای به تجارت آزاد نشده است. اما اشارهای به مالکیت وجود دارد و تقریبا هر چالشی برای دخالت دولت در اقتصاد بر مفهوم حق مالکیت استوار است. فریمرها [بنیانگذاران قانون اساسی ایالات متحده از جمله: جان آدامز، بنجامین فرانکلین، الکساندر همیلتون، جان جی، توماس جفرسون، جیمز مدیسون و جورج واشنگتن] به شدت به این موضوع حساس بودند. آنها نه تنها مفهوم مالکیت خصوصی را با مفهوم حقوق سیاسی سازگار کردند؛ بلکه خود مالکیت را [تبدیل به] یک حق سیاسی کردند. و برعکس: حقوقْ مالکیت شخصی بود. جیمز مدیسون نوشت: «همانطور که گفته میشود مردی حقی بر دارایی خود دارد، شاید همینطور هم بتوان گفت که او در حقوق خود دارایی دارد.»
بنابراین، متمم پنجم مقرر میدارد که «هیچ شخصی نباید . . . از زندگی، آزادی یا مال، بدون تشریفات قانونی محروم شود.» در ابتدا همچون بقیه منشور حقوق، تصور میشد که این فقط برای دولت فدرال اعمال میشود، اما اصلاحیه چهاردهم، که در سال 1868 تصویب شد، آن را در مورد ایالتها نیز اعمال کرد، و دادگاهها برای حمایت از انواع حقوق اساسی که در «منشور حقوق» مشخص نشدهاند؛ از جمله حق حفظ حریم خصوصی، که مبنای مشروط تصمیمگیری در مورد قانون «رو در برابر وید» است، به بند «روند قانونی» این اصلاحیه استناد کردهاند. این دکترین قضایی است که به عنوان «روند قانونی ماهوی» شناخته میشود.
بنابراین لابیهای طرفدار کسبوکار در تعریف کسبوکار آزاد، که به معنای آزادی انجام هر کاری است که دوست دارند با داراییهایشان، بهعنوان یک آزادی سیاسی انجام دهند، کاملا حقبهجانب بودند. در دهههای ابتدایی قرن بیستم، دیوان عالی از فرآیند عادلانه اساسی برای مقابله با اقدامات و برنامههای دولتی استفاده کرد که به حق مالکیت و آنچه دادگاه «آزادی قرارداد» مینامید، از جمله قوانین حداقل دستمزد، مقررات ایمنی کارگران، و تعدادی از برنامههای نیو دیل، آسیب میرساند. برخورد با مالکیت خصوصی به عنوان یک حق سیاسی چیزی نبود که فردریش هایک یا انجمن ملی تولیدکنندگان رویایش را داشتند. خوب یا بد، بخشی از ساختار جامعه آمریکا همین است.
اما این آزادی سیاسی مطلق نیست. فریمرها در ایجاد توازن بین یک اعطای اختیار با یک اقتدار متقابل ماهر بودند. در سال 1937 دیوان عالی، تحت فشار فرانکلین روزولت، که دیوان عالی را تهدید به تشکیل هیاتمنصفهای با افرادی کاملا حامی تصمیمش کرد، یک مکانیسم قانونی دیگر در اختیار داشت. ماده اول قانون اساسی به کنگره این اختیار را میدهد که «تجارت با کشورهای خارجی، و بین چندین ایالت و قبایل بومی را تنظیم کند». این «بند بازرگانی» است که از زمان جان مارشال به طور گسترده تفسیر شده تا به کنگره این اختیار را بدهد که عملا همه چیزِ مربوط به تجارت بینایالتی را قانونمند کند. از طریق بند بازرگانی، دادگاهها اختیارات جدید به کنگره دادند و راه را برای برنامهها و سیاستهای لیبرالیسم اواسط قرن باز کردند. مرجع قانون اساسی برای مقررات ضد تبعیض قانون حقوق مدنی 1964، بند تجارت است. شما نمیتوانید داستان جنگ تجاری علیه دولت را بدون در نظر گرفتن این زمینه قانونی تعریف کنید. روند قانونی و بند بازرگانی سلاحهایی بودند که مخالفان با آنها جنگیدند و همانطور که معمولا رخ میدهد، دادگاه عالی حرف آخر را زد.
نئولیبرالیسم چه رهآوردی داشت؟ روی مثبت سکه: در سال 1980، حدود 43 درصد از مردم جهان در فقر شدید زندگی میکردند (طبق تعریف بانک جهانی)، و امروزه این تعداد حدود هشت درصد است. جهانی شدن تنها در 40 سال یک میلیارد انسان را از فقر نجات داده است. و شما صاحب بسیاری از اقلام خانگی مانند باتری و تیشرت هستید که در کشورهای کمونیستی چین و ویتنام تولید میشدند و بسیار ارزانتر بودند. بخشهای جدید جهان، به ویژه شرق و جنوب آسیا، اکنون بازیگران اقتصادی هستند. دانش فنی دیگر در انحصار قدرتهای جهان اول نیست.
روی دیگر سکه: مقرراتزدایی، که قرار بود رقابت را تحریک کند، روند انحصار را کاهش نداده است. علیرغم قانون ارتباطات، تنها سه شرکت وریزون، تیموبایل و ایتی اند تی، ارائه 99 درصد خدمات بیسیم را برعهده دارند. شش شرکت بر رسانهها در ایالات متحده تسلط دارند: شرکت کامکست، دیزنی، برادران وارنر، پارامونت [پیکچرز]، شرکت فاکس و سونی [پیکچرز]. انتشار کتاب در ایالات متحده تحت سلطه به اصطلاح بیگ فایو است: هاچت، هارپر کالینز، مک میلان، پنگوئن رندوم هاوس، و سیمون و شوستر. صنعت موسیقی تنها تحت سلطه سه بازیگر شرکتی است: بخشهای موسیقی یونیورسال، سونی و وارنر.
ماهیهای بزرگ با انبوه سرمایهشان، ماهیهای کوچک را میبلعند. اگر در پاییز گذشته قرارداد پنگوئن رندوم هاوس برای خرید سیمون و شوستر نقض قانون ضدانحصار تلقی نمیشد، اکنون بیگ فایو، بیگ فور بودند. از 12 شرکت با ارزش دنیا که هشت شرکت کسب و کارهای فناوری هستند، همگی انحصاری یا تقریبا انحصاری هستند.
و همانطور که مارتین وولف در نقد بسیار آگاهانه و هوشمندانه خود از اقتصاد جهانی، در کتاب «بحران سرمایهداری دموکراتیک» (انتشارات پنگوئن) تاکید میکند، نابرابری همه جا وجود دارد. در سطح شرکتی: در سال 1980، مدیران اجرایی حدود 42 برابر متوسط کارمند حقوق میگرفتند. در سال 2016، آنها 347 برابر حقوق دریافت کردند. در سطح کل جامعه: سه میلیون نفری که یک درصد ثروتمندترین آمریکاییها را تشکیل میدهند، در مجموع بیش از 291 میلیون نفری که 90 درصد پایینی را تشکیل میدهند، ارزش دارند.
این افزایش نابرابری است که توسط سیستم نئولیبرال تشویق میشود و فوریترین تهدید را برای جامعه مدنی ایجاد میکند. وولف تردید دارد که آیا ایالات متحده همچنان یک دموکراسی فعال در پایان دهه خواهد بود یا نه. در هر صورت، خورشید بر نئولیبرالیسم غروب کرده است. هر دو حزب به چیزی مانند مرکانتیلیسم نزدیکتر شدهاند. زبان بازار جادوی خود را از دست داده است. «بایدنومیکس» مستلزم هزینههای هنگفت دولتی است. در عین حال یک کادر جدید، محافظان، سرمایهداران دوست، ناسیونالیستهای قومی، در حال بازنویسی پلت فرمهای حزبی هستند. جمهوریخواهان مشتاقانه بیگتکها را سرزنش میکنند و با بنگاههای «ووک» درگیر میشوند که بیشتر به دنبال جنگ فرهنگی هستند تا حمایت از تجارت. مردم پیشتر برای پایان نئولیبرالیسم دعا میکردند. متاسفانه گویا این [پایانی]ست که دیده میشود.