بیگانه رفت، یگانه باشیم
دکتر فرهاد بهبهانی، فعال باسابقه سیاسی
مهندس مهدی بازرگان همراه هیئتی وارد آبادان شد. سال 1330 بود. «دریک»، نمایندۀ دولت انگلیس و رئیس شرکت نفت آن دوران، بنا به مصالح سیاسی و دیپلماتیک از آنها استقبال کرد. اما او هنوز نمی دانست که این هیئت کوچک برای خلع ید آمده است. هیئت وارد اتاق رئیس کل – دریک – شد. «دریک» از پشت میزش برخواست و به استقبال آمد و در نهایتِ بُهت و ناباوری دید که بازرگان روی صندلی او نشست؛ این چنین بود که خلع ید انگلیسی ها در حوزۀ نفت ایران، آغاز شد.
خلع ید از شرکت نفت بخشی از نهضت بزرگ ملی شدن صنعت نفت بود. 36 سال پس از این واقعۀ تاریخی و در تاریخ 29 خرداد 1366 جشنی گرفته شد که مهندس مهدی بازرگان هم یکی از سخنرانان این جشن و مراسم بود. او در ابتدای سخنان خود با تأکید بر ملی شدن صنعت نفت و تلاش مردم برای حصول به این ماجرا، به درهم ریخته شدن امپراتوری انگلستان اشاره کرد. متن زیر برگرفته از سخنرانی مهندس بازرگان در سال 1366 است.
هیئتِ خلع یدی که از تهران به سوی خوزستان رفتند، هیئت مدیره ای موقت بود که اعضایش می بایستی آقایان دکتر محمود حسابی، دکتر علی آبادی و مهندس محمد بیات باشند. اول قرار بود ریاست هیئت مدیرۀ موقت با جناب آقای دکتر حسابی باشد. روی ملاحظاتی، ایشان نتوانستند توافق کنند. بنا به پیشنهاد آقای مهندس کاظم حسیبی، به جای آقای دکتر حسابی که رئیس دانشکدۀ علوم بود، رئیس دانشکدۀ فنی به این سمت تعیین شدند.
هیئت مختلط
فعالیت هیئت مدیرۀ موقت تحت نظارت هیئت مختلط نفت قرار گرفت که متشکّل از نمایندگانی از مجلسین سنا و شورا (آقایان دکتر متین دفتری، ناصرقلی اردلان و حسین مکی) بود. از تهران حرکت کردیم. حرکت از تهران حوالی خردادماه و در ماه رمضان صورت گرفت. در همه جا، از ایستگاه راه آهن تهران گرفته تا اقصی نقاط جنوب کشور، چه در بنادر و چه در مناطق نفتی، مورد استقبال فوق العاده و بی شائبۀ مردم ایران قرار داشتیم. از نکاتی که باید در تاریخ ثبت شود و گفته نشده، این استقبال کم نظیر و عشق و علاقه ای بود که مردم نشان می دادند.
در مأموریت خلع ید از شرکت نفت انگلیس و ایران، تنها از ناحیۀ یک دسته و یک گروه بود که ما از اول دچار کارشکنی و مزاحمت بودیم؛ یعنی توده ای ها. از قدم اول حرکت از تهران، هرجا چپی ها و مارکسیست ها و اعوان شان بودند، مخالفت و اعتراض و کارشکنی علیه خلع ید و ملی کردن نفت و مصدق بود. روز اول که وارد آبادان شدیم، ماه رمضان و روزی طوفانی بود. گرما و گردوخاک فراوانی همه جا را فراگرفته بود. فرماندار آبادان به ما که در اهواز در منزل استاندار، آقای امیرعلائی بودیم، تلفن کرد که حرکت نکنید، چون طوفان است. آقای امیرعلائی در پشت تلفن گفتند این آقایان نه از انگلیسی ها، نه از طوفان و باد نمی ترسند! به سوی پالایشگاه حرکت کردیم. تا ده فرسخی به استقبال آمده بودند و پذیرایی و سخنرانی هایی به عمل آمد. خیلی خسته شده بودیم. دو خانۀ محقّر در محوطۀ منازل کارمندان به ما داده بودند که به نفع ما تمام شد؛ زیرا از همان اول مظلومیت ما را مشخص کرد. این موضوع، از خبط های بزرگ آنها و البته خدمتی بود که آقای «دریک»، رئیس کلّ انگلیسی شرکت در ایران، نسبت به ما کرد. نظر به اینکه حاضر نبود هیئت خلع ید را به چنین سمتی بپذیرد، برای تحقیر ما دو تا از خانه های سازمانی درجۀ چهار را در اختیارمان گذاشت.
به هر حال آن موقع شب خبر دادند که شاگردهای مدرسه فنی تکنیکال آمده اند برای ملاقات با هیئت مدیرۀ موقت! ناچار پذیرفتیم. مثل طلبکار و مدعی می پرسیدند که «آیا شما واقعاً می خواهید علیه انگلیسی ها اقدام کنید، آیا قدرتش را هم دارید؟» جواب می دادیم «بله». بعد می پرسیدند «آیا با انگلیسی ها مخالفید؟» و باز می گفتیم بله. آن وقت می گفتند «پس دستور بدهید چند نفر از ما، یعنی از شاگردان مدرسه تکنیکال را که قبلاً در اعتصابات شرکت کرده بودند و فرماندار نظامی را بیرون کردند، برگردانند»!
تهدیدهای دریک
ما را در وضع عجیبی قرار داده بودند؛ هنوز از هیچ چیز خبر نداشتیم و نمی دانستیم اصلاً چرا این طور شده و چرا آن مسئله پیش آمده است. درحالی که مرارت ها و گرفتاری و مشکلات داشتیم، آن وقت آنها مرتباً روی خواسته شان پافشاری می کردند! درخواست کردیم اقلاً مهلت دهید نفسی بکشیم و تحقیقی بکنیم که می گفتند، همین حالا باید ثابت کنید که مزدور انگلیسی ها هستید یا علیه انگلیس ها! بالأخره با مشکلاتی آنها را از خانه بیرون کردیم. در همۀ مراحل، توده ای ها بزرگ ترین مانع کارهای ما و دشمن مصدق بودند.
عکس العمل دیگری که «دریک» در برابر هیئت مدیره نشان داد، ارائۀ عظمت دستگاه و اشکال اداره کردن آن برای ما بود. شرکت نفت در خوزستان مثل اینکه 5500 کارمند و کارگر داشت که با فرض عائلۀ 5 نفری برای هر فرد، حدود 30 هزار نفر می شدند. آقای «دریک» تهدید می کرد که از گرسنگی و تشنگی خواهند مرد و همۀ منطقۀ خوزستان که تمام آنجا کم و بیش زیر سلطۀ شرکت نفت و به نحوی نان خور آنها بودند، از بین خواهد رفت و دولت ایران پول ندارد به آنها بدهد. قصدش آن بود که ما را دوستانه از خلع ید و جانشینی خودشان برحذر بدارند!
مرحوم دکتر مصدق کلّ عایدات گمرگ را که روزی یک کرور تومان یعنی نیم میلیون تومان می شد، دربست با امضاهای معرفی شده، در اختیار هیئت مدیرۀ موقت خلع ید گذاشته بود و این پانصدهزار تومان مخارج روزانۀ شرکت و کارکنان آن را تأمین می کرد.
در یکی از شب های دوم و سوم ماه رمضان، مهندس حسیبی برای افطار به منزل بنده آمده بود، پیشنهاد خود را برای رفتن من به آبادان مطرح کرد که چنین نقشه ای هست. گفتم «چرا همین بچه های شرکت نفت مانند پرخیده، فلاح و شیوا را که اقلاً زبان انگلیسی می دانند و با آنها قبلاً کلنجار رفته اند و در انگلستان تحصیل کرده بودند را نمی فرستید»؟ گفت دکتر مصدق گفته است ما نمی خواهیم در مقابل انگلیس ها خشونت به خرج دهیم، اما رئیس دانشکده این حالت را ندارد و خودش مقامی است، او را می فرستیم.
این صحبت آقای حسیبی و دلیلی بود که ما را برای این کار فرستاده بودند. در آنجا واقعاً چیز یاد گرفتیم. مثل حالا، آن موقع هم می گفتند دستگاه شرکت نفت همه چیزش خوب و فقط یک چیزش بد است – حتی به لحاظ رفتار با کارمندان و کار و در مقایسه با دستگاه های دولتی خودمان، روی حساب عمل می کرد – یک چیزش بد بود، عوض اینکه عواید را به خزانۀ ایران بریزد، به خزانۀ دیگری می ریخت! وگرنه خیلی اصولی و منظم کار می کردند و بی عدالتی در آنجا کم بود.
به هرحال نظارت بر هیئت مدیره را مرحوم مصدق به هیئت مختلط واگذار کرده بود تا آنها انتخاب کنند؛ درحالی که خود او می توانست این کار را بکند. آنها هم افرادی از خودشان را گذاشتند. دکتر حسابی عضو هیئت مختلط و سناتور بود، آن دوتای دیگر هم یکی برادر آقای سروری سناتور و دیگری پسر سهام السلطان بیات بود. ناجورشان بنده بودم که نسبتی با هیچ سناتور و وکیل و وزیری نداشتم. وقتی مهندس حسیبی بنده را پیش مرحوم دکتر مصدق برد، گفت: «شما بروید آنجا و اگر انگلیس ها از شما پرسیدند برای چه کار آمده اید، بگویید آمده ایم قانون خلع ید را اجرا کنیم و اگر پرسیدند بعدش چه خواهد شد، بگویید شما هرجا که هستید با همان حقوق و طبق همان مقررات و با همان اختیارات، کارهایتان را ادامه خواهید داد. معاملات نفت نیز که پیش فروش کرده اید، به قوّت خود باقی است. فقط یک چیز و یک شرط؛ پولش را بریزند به حسابی که در بانک ملی برای هیئت مدیرۀ موقت باز شده است و اگر آنها نمی خواهند پول بدهند، رسید بدهند و رسید را به نام دولت ایران صادر کنند».
ورود وزیر سوخت انگلیس
اما چگونه اولین اقدام خلع ید انجام شد که باید بگویم خلع ید نبود، خلع صندلی بود؛ در چنان شرایطی، هیئت های مختلف سیاسی انگلیسی- امریکایی برای مذاکره و چاره جویی به تهران و آبادان می آمدند. «استوکس»، وزیر سوخت انگلستان هم آمد. با آمدن وزیر سوخت، کارکنان انگلیسی ترجیح دادند در ایران بمانند. بالأخره ما دیدیم امیدی نیست که قانون خلع ید، آن گونه که دکتر مصدق خواسته بود، به طور دوستانه اجرا شود. بازدیدهایی که به عمل آوردیم، وسیله ای بود که عظمت آنجا را قدری درک کنیم و ببینیم چگونه دستگاهی به این عظمت که بزرگ ترین شرکت نفت دنیا در آن موقع بود، می چرخد.
در همان فاصله که هنوز انگلیس ها نرفته بودند، با استفاده از تجربۀ معلمی در دانشکدۀ فنی و تدریس در هنرسرای عالی، چاره اندیشی هایی به نظرم می رسید.
آقای فاتح، شخصیت اول اداری بعد از انگلیس ها بود و از بین مهندسین دانشکده فنی فردی به نام مهندس قائم مقامی واقعاً مایۀ افتخار و اولین ایرانی بود که به سمت افسر کشیک فنی، یک شبانه روز برق کامل آبادان را زیر نظر داشت. کمتر فرد ایرانی تا به این پست بالا آمده بود که بعدها به سازمان آب تهران منتقل شد.
برپایۀ اطلاعاتی که به دست آورده بودیم، ایرانی ها را دسته به دسته و گروه به گروه فرامی خواندیم. می گفتیم هر کس در هر قسمت نموداری تهیه کرده، وضع واحد خودش را که چه کارهایی انجام می دهد و چه سازمانی وجود دارد، با اسامی اشخاص و ارتباطات بنویسد و سپس به ما بدهد.
البته در این زمینه، بعدها که سرتیپ ریاحی آمد، با او و دکتر فلاح می نشستیم به بررسی که مثلاً اگر روزی انگلیس ها قرار شود بروند، کدام یک از این ایرانی ها می تواند متصدی واحد خودش بشود. آنها اطلاعات خوبی به ما می دادند و ما هم محرمانه با سرتیپ ریاحی که نامزد ریاست پالایشگاه بود و گاهی دکتر فلاح، قرار می گذاشتیم که در غیبت انگلیس ها، متصدیان و مسئولان واحدهای پالایشگاه چه کسانی باشند.
این کاری بود که ما کردیم و وظیفۀ عمدۀ بنده، همین بود و بعدها وقتی که ملی شدن صنعت نفت به طور کامل صورت گرفت و اشخاص از همه جا تبریک می گفتند، یک تبریک بسیار دلنشین و تاریخی تبریک، قنسول عراق در خرمشهر بود. آمد، تبریک گفت و این حرف را زد که ما هم دلمان می خواهد نفتمان را ملی کنیم ولی حقیقتش، آدم نداریم. کسی را نداریم که بگذاریم واحدهایش را اداره کند و اگر چنین کاری کنیم باید درِ همه چیز را تخته کنیم! این سخن را بنده از 5 سال پیش که رئیس دانشکدۀ فنی و بعد هم معلّم بودم، به شاگردانی که مبارزۀ سیاسی می کردند می گفتم.
دوستانه
وقتی خود «دریک» از آنجا رفت، ابتدا دفتر مرکزی و بعد، جاهای دیگر را تخلیه کردند، حتی در بیمارستان مسجدسلیمان می گفتند جراحی در آنجا مشغول جراحی بوده و کار را رها کرده و رفته است! همه به یکباره همه چیز را رها کرده و رفتند و ما نمی خواستیم چنین شود. فقط عدۀ کمی ماندند و امید داشتند به نحوی توافقی بشود. در آبادان افراد بیشتری مانده بودند، بعد از رفتن «دریک» قائم مقام او، یکی «مستر راس»، رئیس پالایشگاه بود و یکی «مستر کاکس» رئیس مناطق، چون شرکت نفت به دو قسمت تقسیم می شد؛ یکی منطقۀ پالایش که مرکزش آبادان بود و یکی هم همۀ مناطق تولید و استخراج نفت. عده ای از انگلیس ها به قول خودشان «جنتلمن» بودند، حتی «مستر راس» واقعاً دلش می خواست که کار پیش برود و در آن دورانی که معلوم بود آنها رفتنی اند، ولی، خوب، به طور اسمی بودند و تنها مسئولیت داشتند و ما هم نمی توانستیم با بودن آنها دست به چیزی بزنیم، راهنمایی های بسیاری به ما کرد. خیلی علاقه داشت که سازمان و دستگاه ها حفظ شوند و راه حل هایی هم از طریق سیاسی پیشنهاد می کرد.
آقایان هیئت مختلط به نمایندگی از دولت حرف می زدند و از آنها هم بیشتر متین دفتری بود که سخن می گفت و زبان خارجی می دانست. همۀ صحبت ها بر محور قانون و مقررات بود. تمام حرف های «دریک» را براساس قانون رد می کردند. دکتر مصدق نمی گذاشت روابط رسمی و دیپلماسی از نزاکت و آداب بین المللی خارج شود. روابط و برخوردهای ما با کارکنان، همان طور بود که خود دکتر مصدق دستور داده بود؛ «دوستانه».
جریان گفتگو و همکاری های «کجدار و مریز» چندی ادامه داشت تا بالأخره روزی رسید که همۀ راه ها را بسته دیدیم و بنا شد آنها بروند. در برابر «اسکلۀ مرغ آبی» در منطقۀ مسکونی رؤسای شرکت در برابر خانۀ شمارۀ 3، کشتی موریشس آمد و حدود چهل، پنجاه نفر از کارمندان انگلیسی سوار آن شدند و آقایان «راس» و «کاکس» هم چند روز بعد ایران را ترک کردند.
به این ترتیب مرحلۀ اول خلع ید که خروج انگلیس ها بود، تمام شد؛ ما لیست همۀ واحدها، صورت پست ها، مشخصات طرح ها و طرز ادارۀ واحدها را تا آنجا که مقدور بود، آماده کرده بودیم و بلافاصله شروع کردیم به کار.
متخصصین انگلیسی همۀ واحدهای تصفیۀ نفت به استثنای یکی از آنها را در پالایشگاه خواباندند که البته تمام این کارها را «مستر راس» با اجازۀ ما انجام می داد. باید به ترتیب ابتدا واحد «کات کراکر» و بعد «پلات فورمر» و بعد سایر واحدها را می خواباندند. کار آسانی نبود چند روز طول می کشید و به صورت منظم، متوقف و تحویل داده می شد. واحدی که برای مصارف داخل ایران بود (واحد 110 یا 120) در حال بهره برداری به دست خود ایرانی ها باقی ماند. این واحد نفت و بنزین را برای مصارف ایران تأمین می کرد و به این ترتیب، یک لحظه هم اتومبیل هایی که در سرتاسر ایران کار می کردند، بدون بنزین و روغن موتور نماندند.
فاز معنوی
بعد از رفتن انگلیس ها، پرده افتاد و رویه ای جدید آغاز شد؛ تا آن موقع چون ما در حال پیروزی نبودیم و غنائمی تقسیم نمی شد، بلکه خطر مرگ هم وجود داشت، کسی جلو نمی آمد، اما همین که آخرین فرد انگلیسی رفت و خانۀ «مستر دریک» و «مستر راس» خالی شد و پست های خالی ظاهر شدند، فازی جدید که من اسمش را «فاز معنوی» می گذارم که باید افراد در آن، روحیات و معنویت خود را نشان دهند آغاز شد. درواقع اصل «لننظر کیف تعلمون» همان جا بود؛ آنجا که دست اندرکاران به خودشان و خدا امتحان پس دادند. چشم و هم چشمی ها، رقابت ها، حسادت ها و اختلافات شروع شد؛ این خانه مال من باشد، آن اتومبیل را من باید سوار شوم و از این قبیل حرف ها و فکرهای کودکانه! این گونه عکس العمل ها ما را با عظیم ترین مشکلات روبه رو ساخت.
کارها پیش نمی رفت، کارمندان قبلی شرکت چشم نداشتند افرادی را که ما روی ناچاری و احتیاج از تهران خواسته بودیم، ببینند! چون تا آنجاکه ایرانی ها در آبادان و در مناطق نفتخیز ظرفیت و توانایی داشتند، 5،6 رتبه ترقی شان داده و به پست های بالاتر گمارده بودیم، ولی باز پست هایی خالی بود. برای امور حسابداری شرکت به جای انگلیسی ها و هندی ها، از حسابدارهایی که خودمان برده بودیم مانند آقایان خردجو و سمیعی که تحصیلکردۀ انگلستان و کارمند بانک ملی بودند استفاده می کردیم. برای پست هایی که باز هم خالی ماند، از متخصصین تهران دعوت کردیم که اینها آمدند و با فداکاری هم آمدند که یک موردش، مهندس آق اولی بود.
داخل خود هیئت مدیره هم کار پیش نمی رفت. به مرحوم دکتر مصدق گفتم باید معلوم باشد چه کسی اداره کننده است، آخر چطور ممکن است سه نفر اداره کنندۀ مؤسسه ای عظیم باشند؟! بالأخره یکی باید رئیس باشد و کارها تقسیم شوند.
به مهندس حسیبی گفتم: «آقا این هیئت مدیره زیر نظارت هیئت مختلط است. پس تشریف بیاورند اینجا اوضاع ما را از نزدیک ببینند». آقایان هیئت مختلط آمدند ولی خودشان با خودشان دعواشان شد. مردم و راننده ها پشت پنجره های سالن ایستاده بودند. فریادهای آقای مکّی و در جای دیگر، آقای دکتر شایگان بلند بود! وقتی مردم برای بعضی از این آقایان ابراز احساسات شدید و ادای احترام بیشتر می کردند، بعضی دیگر ناراحت شده و نمی توانستند عصبانیت، اعتراض و اختلاف خود را مخفی کنند. بدیهی است که سر مسایل سیاسی و اداری نیز تفاهم و انضباط چندانی نداشتند و دودستگی و چنددستگی حاکم بود و کمتر به فکر مصلحت شرکت و مملکت بودند؛ خلاصه جنجالی بود! نخواستیم هیئت مختلط بیاید مشکلات ما را حل کند.
یک موضوع دعوا، اختلاف سر کارمندان و شخصیت های سابق شرکت نفت ازجمله دکتر فلاح بود. ما مدافع ایرانی ها بودیم، مدافع کارمندها، ولی بعد از انجام خلع ید و بروز رقابت ها، عداوت های بسیاری شروع شد.
بعد از پایان خلع ید، مقاله ای در روزنامه ای محلی نوشتم که جزو اسناد نهضت آزادی هم منتشر شد، با عنوان «بیگانه رفت، یگانه باشیم». نصیحتی بود که این دشمنی ها و بدبینی ها را کنار بگذارند. گفته بودم اگر کسانی بودند که به دستگاه انگلیس ها خدمت می کردند، دیگر انگلیس ها رفتند و موردی برای خدمات شان به انگلیس ها نیست. حالا همه ایرانی هستیم؛ بیایید با هم دوست و برادر باشیم.
هیچ کس نباید بفهمد
خلاصه آن سه مرحله را که یکی «تأمین احتیاجات نفتی داخلی»، دوم «جانشین کردن تمام پست ها به وسیلۀ ایرانی ها» که در این رابطه تقریباً 750 پست انگلیسی را ما جمعاً با شصت و چند نفر متخصص ایرانی که حدود چهل نفر از همان جا بودند و ده، پانزده نفر هم از تهران و داخل کشور آورده بودیم جایگزین کردیم و سوم «تداوم صادرات نفت» بود، ما طی کردیم. البته در مورد اخیر، قرار نبود ما صادر کنیم، بلکه نفت را استخراج و پالایش کنیم که برای صدور و فروش آماده باشد. با ایتالیایی ها قراردادی بسته شد و قرار بود به کشتی رُزماری تحویل دهیم. مصرف ایران هم دائماً رو به تزاید بود و هفتصد هزار تن مصرف سالانه به یک میلیون تن افزایش پیدا کرده بود.
به هرحال در زمینۀ بهره برداری و ادارۀ شرکت نفت، خیلی کارها شد؛ ازجمله واحد پالایش شماره 70 را که مدرن ترین واحد آبادان بود، به راه انداختیم و آن خود داستان مفصلی دارد. مرحوم اللهیار صالح بعداً گفت: «وقتی خبر این موفقیت را مرحوم دکتر مصدق و ما در سانفرانسیسکو شنیدیم، مثل این بود که دنیا را به ما داده اند». خبر مانند توپ در دنیا صدا کرد و زمینه سازی ها و تبلیغات سوء انگلیس ها را خنثی ساخت. اینکه ایرانی ها واحد 70 را راه انداخته اند، در امریکا و اروپا غوغا به پا ساخت. این ابتکار و موفقیت صدی، نود مدیون دکتر فلاح بود، من کار ندارم که بعدها دکتر فلاح چه کار کرد، ولی آن زمان، این قدم بزرگ را برداشت.
در زمانی که مرحوم دکتر مصدق و هیئت اجرایی به سانفرانسیسکو رفته بودند، به بنده گفت: «من این کار را می خواهم انجام دهم، ولی با جانم بازی می کنم، ریسک می کنم و کمترین نتیجه اش این خواهد بود که مرا اعدام کنند، ولی اگر مصلحت می دانید و موافقت می کنید، هیچ کس نباید بفهمد». گفتم: «اقدام کن، سرتیپ ریاحی و من پشتیبانت هستیم». به کسی هم نگفتم. حتی به هیئت مدیره، چون ظرفیت آن را نداشتند و می ترسیدند.
یکراست آمدم تهران نزد مرحوم میرزا سیدباقرخان کاظمی که وزیر دارایی و معاون جانشین دکتر مصدق در هیئت دولت بود. گفتم «چنین قضیه ای هست و فلاح، چنین چیزی را پیشنهاد می کند که بسیار عالی است ولی احتمال شکست و خطر هم دارد. او را می شناسم و می دانم که می تواند از عهدۀ آن برآید. بچه ها را هم جمع کرده و درس به آنها داده است. می خواهد واحد 70 را راه بیندازد». آقای کاظمی چند سؤال کرد و گفت که اگر شما امیدواری دارید و موافقید، من هم موافقت دارم، به مسئولیت خودتان انجام دهید. از همان جا به سرتیپ ریاحی تلفن کردم که راه بیندازید! وقتی این واحد راه افتاد و شعله اش سر به آسمان کشید، نه آقای دکتر علی آبادی و نه آقای مهندس بیات و نه آقای اردلان، هیچ کدام خبر نداشتند. صدایش در همه جا پیچید و از نظر فنی، بزرگ ترین موفقیت بود که ایرانی ها توانستند آن را انجام دهند. از میان آنها اسم مهندس عقدایی در خاطرم هست.
راهپیمایی 200نفره
هفت، هشت روزی از آمدن مان به آبادان و خرمشهر و مذاکرات با آقای «دریک» گذشته بود. گُل می گفتیم و گُل می شنیدیم و جلسات خودمان بیشتر در همان دو اطاق کوچکی بود که به ما داده بودند و چون دیدیم اغیار آنجا هستند، جلسه ای را به فرمانداری خرمشهر در دفتر آقای غفاری، فرماندار خرمشهر، منتقل ساختیم. آقای مکّی پیشنهاد کرد که راه بیفتیم و ساختمان شرکت نفت را تصرف کنیم و آن تابلویی را که بر آن نام «شرکت ملی نفت ایران» حک شده و ایشان می گفت از اهواز آورده بودند و شاید آقای دکتر امیرعلائی هم نسخۀ اولش را از تهران آورده بود، سردر ساختمان مرکزی شرکت نفت در خرمشهر نصب کنیم. دکتر متین دفتری به هیچ وجه موافق نبود. اعضای دیگر هیئت مدیره دودل بودند. مرحوم اردلان استقبال می کرد و بالأخره تصویب شد. اردلان هم یک سینی قرآن و آینه ترتیب داد. آقای معمّمی آمد و دسته جمعی با عشق و وحشت، ولی با امید و توکل به خدا با آینه، قرآن و پرچم و موزیک ملایم راه افتادیم.
به تدریج که جلو رفتیم، مردم معدود ضمن راه می پرسیدند چه خبر است و به دنبال ما می آمدند. جمعیت آن راهپیمایی شاید 200 نفر هم نمی شد. رسیدیم به جلوی ساختمان خرمشهر. تابلویی داشت به زبان فارسی و انگلیسی با عنوان «دفتر مرکزی شرکت نفت ایران و انگلیس». روی چهارپایه ای رفتیم و تابلو را کندیم و به جایش با میخ و چکش تابلوی خودمان را گذاردیم. افسران و پاسبانان شهربانی هم در محل بودند و تابلوی ما نصب شد. با موزیک و آینه و قرآن وارد حیاط ادارۀ مرکزی نفت شدیم و از پله ها بالا رفتیم. در این مدت، کارمندان انگلیسی و ایرانی دفتر مرکزی پشت پنجره ها جمع شده بودند که این دیوانه ها چه می خواهند؟ در طبقۀ بالا که چند نفرمان وارد اطاق رئیس کل شدیم، طبق معمول آقای «دریک» جلو آمد و به طرف وسط اطاقش که میزگرد و چند مبل برای ملاقاتی ها بود، اشاره کرد. دستور داد که شیر و چایی آوردند. هنوز دور میز وسط ننشسته بودیم که آقای مکّی به من گفت سر جایش بنشین… همین کار را کردم. آقای دریک بهتش زد! چیزی که فکر نمی کرد، چنین صحنه ای بود! پشت کرد و از در اطاقش خارج شد، رفت که رفت… کار به آن اهمیت و عظمت، به همین سادگی و سهولت انجام گرفت!
نیّت و نقشۀ مصدق پاک بود. امیدمان به خدا بود و ملت با ایمان و علاقه، همکاری و فداکاری می کرد.