باستان‌شناس شَر سکوتش را به دنیا تقدیم کرد

پایان عصر طلایی ادبیات آمریکای لاتین

روزنامه اسپانیایی ال پائیس عبارتی جالب به‌کار برده است: «انقراض بربرهای ادبی».  بربر در فرهنگ زبان انگلیسی به مردمانی می‌گویند که متعلق به هیچ یک از تمدن‌های بزرگ یونانی، رومی و مسیحی نیستند. این روزنامه این اصطلاح را در وصف نویسندگان آمریکای لاتین، از مکزیک تا آرژانتین به‌کار برده است؛ نویسندگانی چون خولیو کورتاسار، گابریل گارسیا مارکز، ماریو بارگاس یوسا، کارلوس فوئنتس، خوان کارلوس اونتی، گیلرمو کابررا اینفانته، آلخو کارپانتیه، خوان رولفو، آدولفو بیوئی کاسارس، خوسه دونوسو و بسیاری دیگر. نسل عجیب دهه شصت میلادی، اوج شکوفایی ادبی آمریکای لاتین در قرن بیستم.

تقریبا هیچ شباهتی بین آنها وجود نداشت، اگرچه همه آنها وارثان و فرزندان فکری تعداد انگشت شماری از نام‌های قبل از خود بودند با پیوندهایی نه چندان پربار با اسپانیا، کشوری که به زبان آن می‌نوشتند.

حالا با درگذشت ماریو بارگاس یوسا، بسیاری بر این باورند که امروز شاهد پایان دوران مفاخر ادبی آمریکای لاتین هستیم. مرگ این نویسنده پرویی پایان عصر طلایی ادبیات آمریکای لاتین است. همانطور که در اسپانیا نسل دیگری مانند سروانتس، لوپه د وگا، کالدرون د لا بارسا، تیرسو د مولینا، گونگورا و کوودو وجود نخواهد داشت، در آمریکا نیز نسل دیگری مانند بارگاس یوسا، گابریل گارسیا مارکز، خولیو کورتازار، سزار بوروآلخو، آل‌خو، پائوروژو، پائولو و کارلوس فوئنتس وجود نخواهد داشت.

آنجل استبان دل کامپو، استاد ادبیات آمریکای لاتین در دانشگاه گرانادا می‌گوید: «آگاهی بی‌نظیر بارگاس یوسا از هنر خود، او را به موفق‌ترین نویسنده در میان معاصرانش تبدیل کرد. نظم و انضباط او برای نوشتن بی‌عیب و نقص، منحصربه‌فرد بود.»

فقط دن‌کیشوت را ننوشت

یوسا معتقد بود که نبوغ طبیعی نیست، بلکه ثمره تلاش و سرسختی است. در مصاحبه‌ای گفته بود «قبل از نوشتن، مقدار زیادی کاغذ روی زمین باز می‌کنم، به اندازه یک ملحفه تخت. در آنجا اسامی شخصیت‌ها را یادداشت می‌کنم، خطوطی صعودی و نزولی از هر یک از آن‌ها می‌کشم، یادداشت می‌کنم چه زمانی با هم ملاقات کردند، کی از هم جدا شدند، باهم درگیر شدند، همدیگر را دوست داشتند، از هم متنفر بودند، کی مردند، و رویدادهای ضروری سفرشان چه بود. تنها با تکمیل این نوشته‌هاشت که نوشتن را شروع می‌کنم».

یوسا قبل از اینکه شروع به نوشتن داستانی کند باید از تک تک جزئیات و زمینه‌های طرح آگاه می‌یافت. او چه در رمان‌های تاریخی و چه در آثار صرفا داستانی، همواره زمان‌ها و مکان‌ها و شرایط جغرافیایی، هواشناسی و تاریخی بستر رویدادها را به دقت بررسی می‌کرد؛ با چمدان‌های پر از کتاب راهی سفر می‌شد، چمدان‌هایی بسیار حجیم‌تر از چمدان‌های لباس یا وسایل شخصی‌اش.

کسانی که از نزدیک با یوسا آشنا بودند بر این باورند که اگر اخلاق کاری او تحسین برانگیز بود، عقل او نیز چنین بود، آن‌چیزی که به او توانایی زیرکانه کشف فراز و فرودها و زوایای پنهان قدرت و تجربه انسانی می‌داد.

خولیو اورتگا، نویسنده و منتقد پرویی، بسیاری از رمان‌های یوسا را در این عبارت خلاصه می‌کرد و آنها را «una arqueología del mal»، یعنی «باستان‌شناسی شر» می‌نامید. حساسیت و توانایی یوسا در بررسی دقیق قلب‌ها و ذهن‌های آدمیان غیرقابل انکار بود، و یوسا کاملا آگاه بود که این نیروی خوبی و مهربانی و فضلیت نیست که شاید به تنهایی باعث ‌شود رمان‌های جالبی از آنها بیرون بیاید، بلکه طرف مقابلی هم لازم است، نقطه مقابل این فضلیت.

یوسا بر پستی شخصی و جمعی تمرکز می‌کرد. این موضوع علاوه بر جذب خوانندگان، منبعی برای انتقادهای بی‌وقفه و اساسی بود، نقدی که یوسا را به نقش تماشاگر، شاهد و قاضی جوامع معاصر تقلیل می‌داد.

اما یوسا بی‌وقفه سوء‌استفاده از قدرت، دیکتاتوری‌ها، دروغ‌ها، انتقام‌ها، نفرت‌ها و حمله‌ها به آزادی‌های فردی را هدف قلم خود قرار می‌داد، و در کنارش کاستی‌ها و انحرافات انسانی را هم موشکافی می‌کرد که تقریبا همیشه از نظر یوسا ریشه در اشتباهات یا ناامیدی‌های عاشقانه داشت. یوسا لذت و زندگی را راهی می‌دانست برای غلبه بر رخ‌دادها عذاب‌آور زندگی.

دل کامپو  می‌گوید: یوسا همیشه آنچه را که به ذهنش می‌رسید می‌گفت و می‌نوشت، برایش اهمیتی نداشت میلیون‌ها خواننده او چه فکر کنند. در مقالاتش، در کنفرانس‌ها، گفت‌وگوها، مصاحبه‌ها و صحبت‌های خصوصی خود چنین بود. همیشه مودب بود، اما هیچ ترسی از دشمنی با مخاطب خود نداشت.

رمان‌های او رویکردی جهانی به طیف وسیعی از موضوعات داشتند. همین امر یوسا را به یکی از همه کاره‌ترین نویسندگان ادبیات اسپانیا تبدیل کرد، درحالی که بسیاری از رمان‌نویسان تنها نسخه‌های متفاوتی از یک رمان را می‌نویسند، یا خود را در مرکز داستان‌های خود قرار می‌دهند؛ یوسا چنین نبود. کیفیت، تنوع، کمال، اصالت و تجربه فنی، برون داد ادبی او را مشخص کرد. یک منتقد می‌گوید: «تنها کاری که انجام نداد نوشتن «دن کیشوت» بود».

منتقدین ادبی پنج رمان از رمان‌های او را در بین 10 تا 12 رمان برتر اسپانیایی‌زبان قرار می‌دهند: عصر قهرمان (1963)، خانه سبز (1966)، گفتگو در کاتدرال (1969)، جنگ آخرالزمان (1981)، سور بز (2000).

به باور این منتقدین بیشتر مقالات او هم از نظر محتوا و هم در سبک، آثار هنری واقعی در حوزه نقد ادبی هستند. روش او در توضیح مفاهیم عمیق با زبانی قابل فهم و منطق بسیار قوی یوسا را به یکی از بزرگترین سخنوران و مقاله‌نویسان جهان معاصر تبدیل کرد.

یوسا در عنوان آخرین رمانش «سکوتم را به شما تقدیم می‌کنم»، داستان مردی پرویی را نقل می‌کند که در رویای کشوری که موسیقی باعث اتحاد مردم آن می‌شود، سرگردان شده است. و حالا یوسا خود «سکوتش را به دنیا تقدیم کرد». سکوت یوسا این زلزله را در میان دنیای ادبیات ایجاد کرد که مرگ او پایان دورانی است که هرگز باز نخواهد گشت.

در شوروی سرش به سنگ خورد

یوسا مدعی بود به دلایل اخلاقی وارد سیاست شده است. همسر او، پاتریشیا یوسا، این موضوع را انکار نکرده، اما معتقد است که این عامل تعیین کننده نبوده است. به گفته پاتریشیا آنچه یوسا را واقعا به سمت سیاست سوق داد، هیجان زندگی و تجربه‌ای پر از هیجان بود؛ به قول خودش «نوشتن، در زندگی واقعی، رمان بزرگ».

بارگاس یوسا در سال‌های دانشجویی سوسیالیست بود و مانند بسیاری از آمریکایی‌های لاتین هم نسل خود به شدت با انقلاب کوبا همدردی کرده بود و آن را نسخه‌ای کمتر جزمی از سوسیالیسم می‌دانست که با شرایط آمریکای لاتین سازگارتر است. در حالی که یوسا همیشه نگران سانسور شوروی بود، در بیشتر دهه 1960 کمونیسم را جایگزین مناسبی برای سرمایه داری می‌دانست. او معتقد بود که اتحاد جماهیر شوروی «پیشرفت بزرگی برای بشریت دارد». اما به گفته خود بارگاس یوسا، افسون‌زدایی او از سوسیالیسم در سال 1968 در طی یک سفر پنج روزه به اتحاد جماهیر شوروی آغاز شد. همانطور که او در اتوبیوگرافی فکری خود، «ندای قبیله» (2018) آورده است، این دیدار «طعم بدی در دهان من به جا گذاشت». چیزی که او دید، الگویی برای آینده سوسیالیستی نبود، بلکه «فقر، مست‌هایی که در خیابان‌ها پخش زمین می‌شوند و یک بی‌تفاوتی عمومی» بود. بدتر از آن، فضای روشنفکری کلاستروفوبیک بود: «اگر من روس بودم یک دگراندیش (یعنی یک منحوس) می‌شدم یا در گولاگ‌ها جان می‌دادم». این تجربه او را از خواب بیدار کرد.

با این حال، مشخص نیست که اقامت کوتاه بارگاس یوسا در اتحاد جماهیر شوروی واقعا همان نقطه عطفی دراماتیکی بود که خودش توصیف می‌کند یا نه. مورخ پرویی کارلوس آگیره و محقق روسی آمریکای لاتین، کریستینا بوینووا، در کتاب Cinco días en Moscú («پنج روز در مسکو»)، از آرشیوهای شوروی و مکاتبات بارگاس یوسا برای بازسازی حضور او در شوروی استفاده می‌کنند (بسیاری از اسناد اصلی در کتاب گنجانده شده است). آنچه از غربالگری دقیق آنها بر شواهد به دست می‌آید این است که در آن زمان، بارگاس یوسا واکنش محدودتری نسبت به آنچه در طول دیدارش دید، داشت و ضربه‌ای که او بعدها توصیف کرده است «ساختار یافته‌ای پسین» است، نوعی بازخوانی خاطراتش در پرتو تغییرات بعدی در تفکرش.

 

بارگاس یوسا تا قبل از سفر به شوروی تنها دو رمان نوشته بود، اما یکی از نویسندگان اصلی دوران «رونق آمریکای لاتین» به شمار می‌رفت. هم «عصر قهرمان» و هم «خانه سبز» با استقبال خوبی مواجه شده بودند: عصر قهرمان جایزه Premio de la Crítica Española را برده بود، خانه سبز جایزه رومولو گالگوس را. هر دو توسط Seix Barral در بارسلونا منتشر شده بود. علیرغم سانسور فرانکوئیستی، انتشار کتاب در اسپانیا تقریبا پیش‌شرطی برای نویسندگان آمریکای لاتین برای دستیابی به شناخت گسترده‌تر بود در واقع، بخشی از آن چیزی بود که آنها را به عنوان نویسندگان «آمریکای لاتین» تقدیس می‌کرد. ترجمه به زبان‌های دیگر هم دیگر از عناصر کلیدی ایجاد بستر شناخت جهانی از این نویسندگان بود. یکی از موارد جالب در روایت آگویر و بوینووا، میزان خوانندگانی است که نویسندگان آمریکای لاتین در اتحاد جماهیر شوروی داشتند. تیراژ چاپ روسی «عصر قهرمان» که در سال 1965 منتشر شد، 115000 بود که برای یک رمان ترجمه شده در شوروی رقمی غیرمعمول نبود. در مقایسه، مجموع چاپ شش نسخه از همان رمان در اسپانیا 25000 نسخه بود و این در اسپانیا برای یک کتاب موفق بزرگی به حساب می‌آمد. متوسط ​​چاپ در اسپانیا سه ​​هزار نسخه بود.

بارگاس یوسا توسط کمیسیون خارجی اتحادیه نویسندگان شوروی به اتحاد جماهیر شوروی دعوت شده بود تا در جشن‌های صدمین سالگرد تولد ماکسیم گورکی شرکت کند. او در «ندای قبیله» این رویداد را با بزرگداشت پوشکین اشتباه گرفته است. آگویر و بوینووا می‌نویسند که بسیاری از نویسندگان آمریکای لاتین در دهه 1960 به اتحاد جماهیر شوروی سفر کرده بودند. برخی از آنها سنت زیارت کمونیستی را ادامه می‌دادند کسانی چون پابلو نرودا و نیکلاس گیلن؛ در حالی که برخی دیگر که کمتر با بلوک شوروی همسو بودند، صرفا کنجکاو بودند بدانند آنجا چه خبر است. مورد بارگاس یوسا از این جهت غیرعادی‌تر بود که تا سال 1968 بسیاری از نویسندگان غربی در اعتراض به سانسور شوروی، به ویژه پس از محاکمه نمایشی آندری سینیاوسکی و یولی دانیل در سال 1966 به دلیل «تبلیغات ضد شوروی» این دعوت‌ها را رد کردند. بارگاس یوسا خود بخشی از گروه اعتراض بین‌المللی به این محاکمه بود و استدلال می‌کرد که «یا سوسیالیسم تصمیم می‌گیرد تا برای همیشه آن قوه انسانی را که آفرینش هنری است سرکوب کند و یک بار برای همیشه آن نمونه اجتماعی را که نویسنده نامیده می‌شود حذف کند، یا ادبیات را به آغوش خود می‌پذیرد و در آن صورت، چاره‌ای جز پذیرش منتقدان و معترضین همیشگی ندارد».

 

این واقعیت که تعداد نویسندگان کمتری از اتحاد جماهیر شوروی بازدید می‌کردند، شاید توضیح دهد که چرا اتحادیه نویسندگان پول کافی را برای پرداخت حق‌الامتیاز بارگاس یوسا برای «عصر قهرمان» داشت. آگویر و بوینووا جزئیات عجیبی مطرح می‌کنند: او نیمی از پول خود را به صورت پیش پرداخت و به ارز خارجی دریافت کرد. اکثر نویسندگان مجبور بودند شخصا به اتحاد جماهیر شوروی بیایند تا حق‌الامتیاز خود را دریافت کنند، حق‌الامتیازی کم، به روبل که به این معنی بود که آنها باید قبل از خروج از شوروی پول را در همان کشور خرج می‌کردند. این یکی از دلایلی بود که گابریل گارسیا مارکز، که در سال 1957 به بلوک شرق سفر کرده بود، دعوت به جشن صدمین سالگرد گورکی را رد کرد. گارسیا به یکی از دوستانش گفته بود: «من ترجیح می‌دهم پول را از دست بدهم و مجبور نباشم به آنجا بروم. مسکو خسته کننده‌ترین دهکده در جهان است و مارکسیسم فقط تا این حد می‌تواند پیش برود».

به نوشته آگویر و بوینووا با نویسندگان کمونیست «وفادار» اغلب به خوبی رفتار نمی‌شد، زیرا تعهد آنها به آرمان بدیهی تلقی می‌شد. اما دستگاه‌های ادبی شوروی، بارگاس یوسا را ​​در مقوله‌ای متفاوت قرار می‌دهند: او یک هوادار بورژوازی با انقلاب کوبا بود. آنها در بحبوحه تنش‌های مداوم بین مسکو و هاوانا مشتاق بودند که چنین روشنفکرانی را به دست آورند. بسیاری از کوبایی‌ها عقب‌نشینی خروشچف از جنگ هسته‌ای را در سال 1962 خیانت می‌دانستند.

خواه شوری در تلاش بود تا با بارگاس یوسا را به سمت خود بکشد یا نه، شوروی مطمئنا یک برنامه سفر مملو عالی برایش ترتیب داد. او در 25 مه از لندن، که در آن زمان در آنجا زندگی می‌کرد، به مسکو رسید و تا 30 مه در هتل پکن، مشرف به مجسمه مایاکوفسکی ماند. روزها با بازدید از بناهای تاریخی و مکان‌های فرهنگی معمول شوروی تمام می‌شد: کرملین، مقبره لنین، نمایشگاه دستاوردهای اقتصاد ملی، سفر به موزه‌های گورکی و تولستوی، و شب‌ها در باله، تئاتر و سیرک می‌گذشت. او با ویراستاران و ناشران شوروی ملاقات کرد و به چند کتابفروشی برده شد و در آنجا از ترجمه نشدن کار نویسندگان معاصر شوروی به انگلیسی یا اسپانیایی شاکی شد. طبق گزارشی که مترجم تامارا زلوچفسکایا که در بیشتر سفر همراه یوسا بود، بارگاس یوسا «با همه چیزهایی که در مسکو می‌دید با دقت رفتار می‌کرد» و «تصویر مردی با شخصیتی مستحکم، پیشرو در تفکر، متهور و جسور در قضاوت خود را نشان می‌داد».

اما یوسا در بازگشت از سفر اذعان کرد «نیم قرن سوسیالیسم [صحبت از] بی‌عدالتی‌های اجتماعی را در مقایسه با یک کشور غربی به سطح بی‌اهمیتی تنزل داده است». او گزارش داد که در گفت‌وگوهای خصوصی، نگرانی‌های مادی دنیوی از جمله تعطیلات، مسکن، خرید ماشین، بسیار بیشتر از ایده‌های سیاسی ظاهر می‌شود و مسکو همان منظره «روتین، غیرشخصی و یکنواخت» را به نمایش می‌گذارد که «هر شهر بزرگ سرمایه‌داری». حتی ناراحت‌کننده‌تر برای بارگاس یوسا «ناسیونالیسم پرشور و آزاردهنده»‌ای بود که او بارها با آن مواجه می‌شد، در حالی که آنچه او انتظار داشت یک انترناسیونالیسم جهانی بود. مطمئنا نیم قرن سوسیالیسم «حداقل می‌توانست تا حدی ایده ملت را با ایده انسانیت جایگزین کند».

دیگر سرخوردگی یوسا از شوروی مربوط بود به حجم عظیم سانسوری که بر ترجمه کتاب «عصر قهرمان» در شوروی وارد شده بود. هرچند پیشتر کتاب‌های مارکز، کورتازار و فوئنتس نیز در شوروی به تیغ سانسور سپرده شده بودند. اما این یوسا بود که نویسندگان را از حجم سانسور در شوروی آگاه کرد، آنها از این موضوع بی‌اطلاع بودند.

آگویر و بوینووا در مورد مکانیسم‌های سانسور شوروی می‌نویسند: این موضوع البته خیلی هم مربوط به آپاراتچی‌هایی (عضو بلند پایه به ویژه در حزب کمونیست) نبود که مداد قرمز داشتند بلکه فرآیندی بود برای انطباق خزنده و پیشگیرانه. مترجمان و ویراستاران با دانستن انواع چیزهایی که سانسورچی‌ها به آنها اعتراض می‌کنند، از قبل نوعی خوسانسوری شدید داشتند، در نتیجه اغلب غیرممکن است که بگوییم چه کسی مسئول کدام تغییرات بوده است.

در جایی گفته بود که در اتحاد جماهیر شوروی 50 صفحه از کتاب من حذف شده است. اما ناشران شوروی به یوسا گفته بودند قسمت‌های مورد بحث «خوانندگان شوروی را آزرده خاطر می‌کند». وقتی از ناشر پرسید که چگونه ویراستاران می‌توانند تا این حد از قضاوت خود مطمئن باشند، به او گفته شد که مدیران موسسات انتشاراتی تحصیل کرده و عاشق ادبیات هستند: «چطور ممکن است اشتباه کنند؟»

یوسا در جایی می‌نویسد: من سوسیالیسمی را نمی‌خواهم که برای از بین بردن بی‌عدالتی اجتماعی، ادبیات را از بین ببرد. زیرا برای من ادبیات به اندازه عدالت اجتماعی مهم است. آیا این برتری هنر بر آرمان‌های سیاسی نشانه اولیه چرخش بعدی بارگاس یوسا به لیبرالیسم است، وابستگی شدید او به حاکمیت نویسنده که راه را برای پذیرش حقوق صاحبان مالکیت فردی هموار می‌کند؟

سه ماه پس از سفر یوسا، تانک‌های شوروی وارد چکسلواکی شدند. تهاجم اوت 1968 و حمایت فیدل کاسترو از آن، محرک‌های واقعی برای سرخوردگی بارگاس یوسا از سوسیالیسم بود. برای او و بسیاری دیگر، هر دو نوع سوسیالیسم دولتی شوروی و کوبا به یکباره خود را بدنام کرده بودند. یوسا در سپتامبر 1968، در مقاله‌ای از حمایت فیدل از مداخله شوروی در چکسلواکی انتقاد کرد، حرکتی که ظاهرا خشم هاوانا را به همراه داشت. یک ماه بعد، بارگاس یوسا در میان چندین نویسنده‌ای بود که از شاعر کوبایی هبرتو پادیلا در برابر اتهاماتی مبنی بر «ضد انقلابی بودن» او دفاع کرد.

همه اینها درحالی رخ داده بود که پیش از آن تأثیرپذیری‌ یوسا از ژان پل سارتر او را به نویسنده‌ای متعهد تبدیل کرد. یوسا با افتخار به یک گروه کمونیستی به نام Cahuide پیوسته بود که در آن کنار دانشجویان فقیر، ملحد، کمونیست و کولوها (مردمان بومی آمریکای لاتین) می‌نشست. او معتقد بود که سوسیالیسم راهی برای دستیابی به خلوص «انسان جدید» است و این امر می‌تواند از طریق مبارزه مسلحانه به دست آید. او از حامیان سرسخت انقلاب کوبا بود و فیدل کاسترو را تحسین می‌کرد و پنج بار در هاوانا با او دیدار کرد.

کسی که در 8 ژانویه 1959 از تماشای تحسین برانگیز ورود انقلابیون ریشدار به هاوانا از تلویزیون به وجد آمده بود، به مرور زمان از چپ که با استبداد و فقر همراه بود فاصله گرفت و لیبرالیسم را پذیرفت. از فیدل به مارگارت تاچر روی آورد و در طول این راه آثار متفکرانی چون فردریش هایک و ژان فرانسوا رول را بلعید. یکی از بستگانش می‌گفت: «اگر ماریو به هلیکوپتر نگاه کند، توضیح می‌دهد که لیبرالیسم چگونه این امکان را به وجود آورده است که بخش‌هایی از سرتاسر جهان در یک کل جمع شوند. لیبرالیسم ذهن او را به خود مشغول می‌کند».

وقتی احساس کرد ایدئولوژی کمونیسم در حال تبدیل شدن به شکلی از «شست‌وشوی مغزی» است که او را خفه می‌کند، زیر سوال بردن این ایدئولوژی را آغاز کرد. تعامل او با ایدئولوژی‌های مختلف بر اساس شهود بود، اما بیش از همه بر اساس مطالعه و تحلیل کارش را پیش می‌برد.

این مرحله ایده‌آلیستی و انقلابی او را با گابریل گارسیا مارکز، نویسنده آمریکای لاتینی که 10 سال از او بزرگتر بود، در تماس نزدیک قرار داد. آنها پس از اعطای جایزه رومولو گالیگوس به بارگاس یوسا در کاراکاس باهم ملاقات کردند. یوسا بلافاصله مجذوب نثر آتشین و شاعرانه گارسیا مارکز شد و به نوشتن پایان نامه‌ای درباره او پرداخت که تبدیل به کتاب شد: داستان «مرگ در آند» که یکی از درخشان‌ترین مطالعات درباره آثار کلمبیایی به حساب می‌آید. هر دو بعدها برنده جایزه نوبل ادبیات شدند؛ گارسیا مارکز در سال 1982 و بارگاس یوسا در سال 2010.

دوستی آنها در بارسلونا، شهری که در آن همسایه هم بودند، عمیق‌تر شد. گارسیا مارکز حتی پدرخوانده پسر دوم بارگاس یوسا، گونزالو شد. اما فیدل کاسترو آنها را از هم جدا کرد. دوستی آنها زمانی مهر و موم شد که بارگاس یوسا در سالن سینمای مکزیکو سیتی مشتی حواله گارسیا مارکز کرد، اتفاقی که او به بیوگرافی نویسان خود دستور داد تا تنها پس از مرگش آن را بررسی کنند.

کاتالیزور جدایی آنها، به طور خاص، هبرتو پادیلا، شاعر کوبایی بود که به دلیل انتقاد از رژیم زندانی شد. بارگاس یوسا به گروهی از روشنفکران- از جمله سوزان سونتاگ، اکتاویو پاز، سارتر، کورتازار، و گارسیا مارکز- پیوست و اعلامیه‌ای را امضا کرد که در آن بازداشت پادیلا محکوم شد. این ماجرا برای بسیاری از کسانی که از انقلاب کوبا حمایت کرده بودند، از جمله بارگاس یوسا، نقطه عطفی شد. اما گارسیا مارکز خود را از اعتراض کنار کشید. زمانی که این بیانیه منتشر شد، مارکز مدعی شد که هرگز اجازه نداد نامش در این بیانیه ثبت شود. در ادامه این گزارش به‌طور مفصل از این جدایی خواهیم نوشت.

این پایان کار بارگاس یوسای جوانی بود که کوتاه زمانی به مارکسیسم گرایش داشت و آغاز ظهور مردی بود که بسیار متفاوت فکر می‌کرد. یوسا برای مدت کوتاهی در صفوف دموکراسی مسیحی هم پیوست، نه به دلیل اعتقاد راسخ، بلکه به دلیل تحسین خوزه لوئیس بوستامانته ریورو. ریورو در یک کودتای نظامی سرنگون شده بود و یک دیکتاتوری هشت ساله آغاز شده بود. بارگاس یوسا آرزوی بازگشت او را داشت به قدرت.

تصور اینکه یک مرد ادبی فرهیخته یک کشور جهان سومی را رهبری می‌کند و آن را به چیزی بزرگتر تبدیل می‌کند، برای او هیجان‌انگیز بود. اما بوستامانته ریورو هرگز دوباره ریاست جمهوری را به دست نیاورد و به جای آن تصمیم گرفت سال‌های باقی مانده عمر خود را به فعالیت‌های فکری اختصاص دهد. در جاه‌طلبی‌های ریاست جمهوری خود بارگاس یوسا، یک حس انتقام جویی تاریخی وجود داشت، میل به انتقام از بوستامانته ریورو. با این حال هیچ یک از آنها موفق نشدند، گویی که تاج و تخت فقط برای وحشیانی محفوظ بود که جای آنها را گرفته بودند.

در سال 1990، ماریو بارگاس یوسا با همان شور و حرارتی که همیشه پشت ماشین تحریر خود نشان می‌داد، برای ریاست جمهوری پرو نامزد شد، گویی زندگی‌اش به آن وابسته بود. همه به او هشدار دادند که چنین نکند؛ که پایان بدی خواهد داشت؛ اما هیچ چیز نتوانست یوسا را منصرف کند. او ثابت کرد که کاندیدایی پرشور و متفکر است، دقیقا مانند شخصیت‌های رمان‌هایش، اما در نهایت در رأی‌گیری از یک مهندس کشاورزی به نام آلبرتو فوجیموری، که بعدها دیکتاتور شد، شکست خورد.

نگرانی او از ظهور مارکسیست‌ها باعث می‌شد بارگاس در مخالفت با آنها به هر تخته‌پاره‌ای چنگ زند. یوسا در سال 2021، با نگرانی از ظهور احتمالی پدرو کاستیو نماینده احزاب مارکسیست، از مردم پرو خواست به کیکو فوجیموری، دختر رقیب قدیمی او رای دهند. بسیاری از حمایت او از نامزدی متهم به فساد و ارتباط نزدیک با میراث استبدادی پدرش شگفت‌زده شدند. این درحالی‌ست که یوسا دهه‌های متوالی را صرف انتقاد از فوجیموری به خاطر اقتدارگرایی‌اش کرده بود. هرچند او پیشتر از زندانی شدن لولا در برزیل به اتهام فساد خوشحال شده بود و سال بعد از کودتای جناح راست که اوو مورالس را در بولیوی سرنگون کرد، ابراز شادی کرده بود.

این الگو در کشورهای دیگر نیز تکرار شد. او در برزیل ژایر بولسونارو را به لولا داسیلوا ترجیح داد، از پیروزی گوستاوو پترو در کلمبیا ابراز تاسف کرد و از اینکه خوزه آنتونیو کاست راست افراطی نتوانست گابریل بوریچ را در شیلی شکست دهد ناراحت بود. اخیرا، او از رئیس جمهور آزادیخواه و آنارکوسرمایه‌دار آرژانتینی، خاویر مایلی، حمایت کرده بود.

یوسا بسیاری از این مواضع تند خود را در ستونی در روزنامه EL PAÍS بیان می‌کرد. در این روزنامه یوسا فراتر از یک شخصیت ادبی، خود را به عنوان یک منتقد قدرتمند نشان می‌داد، یکی از معدود نویسندگانی که قادر به مخالفت با نظر غالب خوانندگان خود است.

ورود بارگاس یوسا به رقابت‌های ریاست جمهوری خشن بود. مخالفان او سنگ در دست منتظرش بودند. در طول یک مناظره تلویزیونی، فوجیموری بارها از او با عنوان «بارگاس» یاد کرد، عمدی که برای کوچک کردن یوسا بود. هر دوی این‌ها برای جانشینی آلن گارسیا، رئیس‌جمهوری رقابت می‌کردند که تحت تأثیر تورم شدید قادر به اداره کشور نبود. گارسیا یک بار سعی کرده بود با این رمان نویس دوست شود، اما موفق نشد. در واقع، بارگاس یوسا اعتراضی را رهبری کرده بود که با موفقیت تمام اقدامات گارسیا برای ملی کردن بانک‌ها را ناکام گذاشت. از آن لحظه به بعد، گارسیا مأموریت خود را بر این گذاشت که اطمینان حاصل کند که بارگاس یوسا هرگز رئیس جمهور نخواهد شد و به هر گونه خرابکاری سیاسی متوسل شد.

بارگاس یوسا در کمپین انتخاباتی به صراحت گفته بود: فقر را نمی‌توان با بازتوزیع اندک موجودی‌ها از بین برد، کشور نیازمند ایجاد ثروت بیشتر است. بازار باید باز شود. ذهنیت «رانتی» کشور باید با یک ذهنیت مدرن جایگزین شود، «مسئولیت زندگی اقتصادی به جامعه مدنی و بازار سپرده ‌شود». تزهای لیبرالی او شفاف بود. او سعی نکرده بود کسی را گمراه کند.

از نظر مشاوران او این صداقت یک اشتباه بود. هنگامی که او پیشنهاد کوچک شدن دولت را داد، مخالفانش در میان کارمندان دولتی وحشت و هراس به وجود آوردند و به آنها هشدار دادند که اخراج‌های گسترده قریب الوقوع است. او حتی برای رفع هرگونه ابهام، کمیسری را برای نظارت بر برنامه ملی خصوصی‌سازی تعیین کرد. یوسا در یک کشور عمیقا کاتولیک خود را آگنوستیک اعلام کرد و از آنجایی که او از محافظه‌کاری، بلکه از چپ به لیبرالیسم رسیده بود، از ازدواج همجنس‌گرایان و حق اتانازی نیز دفاع کرد. یوسا از کشورهای آسیایی دیدن کرد که ظرف چند دهه از فقر به رفاه رسیده بدند. او معتقد بود پرو می‌تواند به سنگاپور آمریکای لاتین تبدیل شود.

یکی از روزنامه‌های اسپانیایی‌زبان درباره او می نویسد که بارگاس یوسا در گریز از توهمات کمونیسم به سوی سراب اولترا لیبرالیسم بود. با این حال، سیاست پاورقی زندگی او باقی ماند، تنها یک ضمیمه، یک ستاره. اشتیاق واقعی او، آتش درونش، ادبیات بود. پس از روزهای طولانی و طاقت‌فرسا در مسیر مبارزات انتخاباتی، خودش را به تنهایی در اتاقی حبس می‌کرد و اولین کتابی را که در دست داشت می‌خواند. در آن فضا، او تطهیر یافت؛ فرار از سر و صدا و خشم جهان. او در کتاب‌ها آرامش جنگجو را پیدا کرد.

دوستی از هم گسیخته

چرا دوستی ماریو بارگاس یوسا و گابریل گارسیا مارکز از هم پاشید؟ سوال مهمی که همانطور که پیشتر گفتیم یوسا خواسته بود که بعد از مرگش این دوستی کالبد‌شکافی شود. در دهه‌های 1960 و 70، پیوند ادبی این دو نابغه بدون هیچ نشانه‌ای از رقابت، بین همه تحسین می‌شد. اما همه چیز از روزی تغییر کرد که بارگاس یوسا به گارسیا مارکز مشت زد.

هیچ کس با اطمینان نمی‌داند چه اتفاقی رخ داد. هیچ یک از آنها هرگز به طور علنی در مورد آن صحبت نکردند. اما دو نظریه اصلی در طول سال‌ها دست به دست گشته است: یکی از این نظریات می‌گوید که این یک موضوع شخصی مربوط به همسر بارگاس یوسا بوده و دیگری به اختلافات سیاسی اشاره می‌کند.

اولین تماس آنها در سال 1966 بود. گارسیا مارکز، که در آن زمان در مکزیک و در حال نوشتن «صد سال تنهایی» بود، نامه‌ای برای بارگاس یوسا فرستاد که در پاریس زندگی می‌کرد. آن نامه باعث ایجاد دوستی شد که از طریق نامه نگاری مداوم به مدت بیش از یک سال و نیم رشد کرد.

آنها آنقدر باهم دوستان صمیمی شدند که حتی به فکر نوشتن یک رمان مشترک بودند. این دو برای اولین بار در اوت 1967 در فرودگاه Maiquetía در کاراکاس، ونزوئلا، باهم ملاقات کردند. دوستی آنها از آن زمان قوی‌تر شد: یوسا پسر دوم خود را به افتخار گارسیا مارکز گابریل رودریگو گونزالو نامید.

گابو و همسرش مرسدس بارچا حتی به عنوان پدرخوانده این کودک انتخاب شدند. این دو پس از ملاقاتشان در لیما، دوباره همدیگر را دیدند این بار در بارسلونا، و آنجا همسایه هم شدند. گابو با همسر و دو پسرش با حمایت کارمن بالسلز، یک کارگزار ادبی مشهور، به آنجا نقل مکان کرده بود.

بالسلز همین پیشنهاد را به بارگاس یوسا هم داده بود که در سال 1970 به همراه همسرش پاتریشیا یوسا و دو فرزندش وارد بارسلونا شدند. دوستی آنها به قدری نزدیک بود که در همان سال، بارگاس یوسا کتاب «گابریل گارسیا مارکز: داستان یک خدای‌کُشی» را منتشر کرد.

این دوستی تا به آنجا پیش رفت که که خوزه دونوسو، نویسنده شیلیایی، درباره نوشت: «در ایتالیا، برای نویسنده‌ای مانند بارگاس یوسا، نوشتن کتابی درباره دیگری مانند گارسیا مارکز غیرممکن است. حضور در یک رویداد بدون اینکه یکی قهوه دیگری را مسموم کند، برای آنها چون یک داستان علمی تخیلی است.»

اگرچه آنها دوستان صمیمی بودند، اما اعتقادات سیاسی‌شان همیشه همسو نبود. گابو با فیدل کاسترو دوست بود، در حالی که بارگاس یوسا به تدریج از آرمان‌های کمونیستی فاصله گرفت. بسیاری بر این باورند که اختلافات آنها ممکن است در این جدایی نقش داشته باشد. اما به نظر می‌رسد که موضوع اصلی بیشتر به همسر ماریو مربوط می‌شود.

ژاوی آین، نویسنده، در کتاب «آن سال‌های شکوفایی»، تصریح می‌کند که شکاف بین گابو و بارگاس یوسا به خاطر پاتریشیا بود. در اواسط سال 1974، که خانواده بارگاس یوسا برای بازگشت به پرو آماده می‌شدند، ماریو عاشق زن دیگری شد و پاتریشیا و فرزندانشان را ترک کرد.

در ماه مه 1975، پاتریشیا به بارسلونا نقل مکان کرد و در آنجا با استقبال و حمایت خانواده گارسیا مارکز مواجه شد. مدتی بعد، او و ماریو با هم آشتی کردند.

این دو نویسنده در 12 فوریه 1976 در Palacio de Bellas Artes در مکزیکوسیتی در جریان اولین نمایش فیلم The Andes Odyssey، مستندی از بارگاس یوسا درباره بازماندگان تیم راگبی اروگوئه که در رشته کوه‌های آند سقوط کردند، باهم بحث‌شان شد.

به اساس آنچه آین نوشت، بارگاس یوسا مشت محکمی به گارسیا مارکز زد و به او گفت: «این به خاطر کاری است که تو با پاتریشیا در بارسلونا کردی.»

تا جایی می‌دانیم این دو دیگر هرگز با یکدیگر صحبت نکردند. هر دو از آن نقطه به بعد از ذکر دلایل این اتفاق اجتناب کردند.

مارکز و یوسا علاوه بر اینکه چهره‌های برجسته دوران شکوفایی آمریکای لاتین بودند، یکی از بالاترین جوایز ادبیات را نیز به دست آوردند. گارسیا مارکز در سال 1982 جایزه نوبل را دریافت کرد و پس از آن بارگاس یوسا در سال 2010.

و جالب است که هر دو نویسنده در یک ماه از دنیا رفتند. بارگاس یوسا در 13 آوریل درگذشت، و گابریل گارسیا مارکز در 17 آوریل 2014. یازدهمین سالگرد درگذشت مارکز تا چند روز دیگر رقم خواهد خورد.

وقتی خبر مرگ گارسیا مارکز منتشر شد، ماریو بارگاس یوسا یکی از اولین افرادی بود که رسانه‌ها سوال پیچش کردند. او چند کلمه در مورد این فقدان گفت: «نویسنده بزرگی درگذشت که آثارش به ادبیات زبان ما اعتبار بخشید. رمان‌های او بیشتر از او ماندگار خواهند شد و خوانندگان را در همه جا جذب می‌کنند. به خانواده او تسلیت می‌گویم.»

حالا پس از درگذشت بارگاس یوسا، بنیاد گابو، که توسط مارکز تأسیس شده بود، در حساب رسمی ایکس خود ادای احترامی به اشتراک گذاشت: «بنیاد گابو در سوگ مرگ ماریو بارگاس یوسا است، استاد داستان‌سرایی اسپانیایی و چهره کلیدی در ادبیات آمریکای لاتین. ما در این دوران فقدان او در کنار خانواده، دوستان و خوانندگان او هستیم.»

 

 

و مرگ

ماریو بارگاس یوسا تقریبا پنج سال بود که می‌دانست که قرار است بمیرد. پزشکانش در تابستان 2020 به او گفته بودند که دیگر جای امیدی نیست. باید تمام کارهای عقب افتاده‌اش را جمع و جور می‌کرد.

در تابستان 2019، یک سال قبل از تشخیص بیماری، یوسا در مصاحبه با بی‌بی‌سی که بخشی از رویدادی بود که توسط بنیاد نوبل در مادرید سازماندهی شده بود، در مورد پیری و مرگ گفت. یوسا گفت: «مرگ مرا ناراحت نمی‌کند. ای انسان، چیز شگفت‌انگیزی در زندگی وجود دارد: اگر ما برای همیشه زندگی می‌کردیم، بسیار خسته‌کننده و مکانیکی می‌شد. اگر ابدی بودیم، وحشتناک بود. فکر می‌کنم زندگی بسیار شگفت‌انگیز است، دقیقا به این دلیل که پایانی دارد. دوست دارم مرگ مرا در حال نوشتن بیابد، مانند یک حادثه، تا بیاید و زندگی‌ای را که در جوشش کامل است قطع کند. این ایده‌آل من است.»

یوسا در مصاحبه‌ دیگری می‌گوید «چیزی که من از آن متنفرم زوال است. ویرانه‌های انسانی. چیز وحشتناکی‌ست، بدترین اتفاقی که ممکن است برای من بیفتد. به عنوان مثال، من اکنون مشکلات حافظه دارم. همیشه حافظه بسیار روشنی داشتم. چیزهایی را به یاد می‌آوردم، حالا متوجه می‌شوم که حافظه چقدر فقیرتر شده است.»

 

 

مشاهده بیشتر

فاطمه لطفی

• فوق لیسانس مهندسی محیط زیست • خبرنگار تخصصی انرژی • مترجم کتابهای عطش بزرگ، تصفیه پسابهای صنعتی، تصفیه آب، استفاده مجدد از آبهای صنعتی، فرایندها و عملیات واحد در تصفیه آب و ساز و کار توسعه پاک

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن