شست‌وشوی مغزی یا باور؟  

آیا ما اقناع اجباری شده‌ایم؟

گوگل نشان می‌دهد که در دو دهه گذشته عبارت «شست‌وشوی مغزی» دوباره سرچ شده، عبارتی که گفته‌ می‌شد دیگر کسی از آن صحبت نمی‌کند.

یک دلیل این سرچ مجدد این عبارت، شک‌وتردیدهایی‌ست که درباره رسانه‌های اجتماعی وجود دارد، رسانه‌هایی که مشکوک به داشتن قدرت کنترل ذهن هستند. دلیل دوم قطبی شدن جوامع ماست. وقتی هم‌بازی‌های دوران کودکی‌تان از ویروس‌ها و واکسن‌ها و تغییر اقلیم حرف می‌زنند و عقایدشان را غیرقابل بحث می‌دانند، تنها یک اختلاف نظر معمولی نیست که رخ داده، بلکه احتمالا این هم‌بازی «شست‌وشوی مغزی» شده! او هم در مورد شما همین فکر را می‌کند.

جوئل دیمزدیل در کتاب «اقناع تاریک: تاریخ شست‌وشوی مغزی از پاولوف تا رسانه‌های اجتماعی» می‌گوید: اصطلاح شست‌وشوی مغزی احمقانه و غیرعلمی‌ست. هیچ کس هرگز آن را واقعا معنا نکرده، اما استعاره قدرتمندی‌ست.

اما ربکا لموف، مورخ علم در هاروارد، در کتاب جدید «بی‌ثباتی حقیقت: شست‌وشوی مغزی، کنترل ذهن، و بیش از حد متقاعدسازی» می‌پرسد آیا شست‌وشوی مغزی واقعا وجود دارد یا خیر. «پاسخ بله است»، آنچه ما شست‌وشوی مغزی می‌نامیم نادر نیست بلکه رایج است.

گاه کلماتی مانند «شست‌وشوی مغزی» مستقل از کاربردشان معنای ثابتی ندارند. مثلا فرانتس فانون از تلاش‌های استعماری برای شست‌وشوی de cerveau (مغز) در الجزایر نوشت، یا مفسری در دهه هفتاد، ریچارد نیکسون را متهم کرد که کارگران سفیدپوست را به دلیل ترس از نفوذ کمونیست‌ها «شست‌وشوی مغزی» داده، آن زمان این کلمه به چیزی اشاره داشت متفاوت از حالا.

اما تجدید حیات این اصطلاح شبهاتی به همراه دارد. اتهامات شست‌وشوی مغزی ادعاهای خنثی نیستند؛ توضیح خاصی‌ هستند برای این که چرا عقاید کسانی را مضحک می‌دانیم، آن باورها را به دستکاری عمدی به جای استدلال عقلانی یا اعتقاد شخصی نسبت می‌دهیم. و کسانی را که باورهای «اسفناک» دارند، قربانیانی بدانیم نه تنها مستحق محکومیت، بلکه همدردی و شاید درمان هستند. در اوج دهه هفتاد به آن «برنامه‌ریزی‌زدایی» می‌گفتند.

لموف می‌نویسد که اولین ظهور مفهوم «شست‌وشوی مغزی» در اواسط قرن بیستم در سیا بود. این اصطلاح را نوشته‌های روزنامه‌نگاری به نام ادوارد هانتر مطرح کرد. او ادعا کرد که این ترجمه یک عبارت چینی است، اما شاید هم ساخته و پرداخته خودش برای توصیف تکنیک‌های متقاعدسازی چینی.

این تکنیک‌ها بیشتر در طول جنگ کره به کار گرفته شد. موریس ویلز اسیر جنگی بود که در شرایط بسیار بدی از نظر دسترسی به غذا و مسکن نگه‌داری می‌شد. بعد شرایطش بهبود یافت و حتی توانست نامه بنویسد و در کلاس‌هایی شرکت کند. او در جایی می‌نویسد: «شست‌وشوی مغزی با چسباندن الکترود به سر انجام نمی‌شود. بلکه فرآیندی طولانی و وحشتناک است که طی آن یک مرد آرام آرام و ایده به ایده کاملاً متقاعد می‌شود، که کمونیست‌های چینی راز خوشبختی انسان را کشف کرده‌اند و ایالات متحده توسط بانکداران ثروتمند، تیپ‌های مک کارتی و متجاوزان امپریالیستی اداره می‌شود، منم متقاعد شدم.»

تئوری پشت این روش که مائو از آن بهره می‌برد، چندان بد به نظر نمی‌رسید. به اعتقاد مائو نمی‌توان مردم را مجبور کرد که مارکسیست شوند. در عوض روش‌های دموکراتیک بحث، انتقاد، متقاعدسازی و آموزش را توصیه کرد. مرحله مهمی از این فرآیند «سخت گفتن» نام داشت. کسانی چون ویلز مجبور بودند ساعت‌ها سخنرانی در مورد نظریه مارکسیستی گوش دهند.

ویلز به این باور رسید که جامعه آمریکا در حال پوسیدن و روش چینی آینده‌ساز بود. او ترجیح داد به کشور بازنگردد. زندانیان دیگری که همین تصمیم را گرفته بودند برای کار در مزارع و کارخانه‌های کاغذ فرستاده شدند، اما او به دانشگاه خلق پکن فرستاده شد.

با این حال فرآیند شست‌وشوی مغزی او هرگز کامل نشد و بعد از 12 سال به کشورش بازگشت اما اسیرکنندگان چینی او، حداقل برای مدتی، در ایجاد تغییر ذهنی واقعی موفق بودند.

مائو می‌گفت که هیچ کس را نمی‌توان وادار به باور صادقانه کرد، ایده‌ای قدیمی که اندیشه مدرن اروپایی بازتاب می‌دهد، ایده‌ای که جان لاک در رساله «نامه‌ای در مورد مدارا» آورده. لاک استفاده از اجبار را در مسائل اعتقادی محکوم کرد؛ چیزی شبیه تفتیش عقاید اسپانیایی. استدلالش این بود که اجبار کارآمد نیست.

لاک می‌گفت باور واقعی محصول «اقناع درونی ذهن» است. یک شکنجه گر موثر می‌تواند قربانیان خود را وادار کند که اندام‌های خود را طوری که شکنجه‌گر می‌گوید حرکت دهند، یا اعتراف به گناه کنند؛ اما «طبیعتِ فهم چنین است که نمی‌توان آن را با نیروی ظاهری به چیزی وادار کرد».

گفته لاک به یک ادعای فلسفی کلی‌تر مرتبط است: اینکه هیچ کس نمی‌تواند تصمیم بگیرد چیزی را باور کند. سعی کنید باور کنید که تلفن جلوی شما یک مار سمی است یا اینکه لیوان قهوه از گدازه مذاب ساخته شده. فریاد بزنید، اما ضربان قلبتان بالا نمی‌رود.

اما شاید مجبورید در موقعیت‌هایی قرار بگیرید که عقیده‌ای به شما تحمیل شود. حتی در قرن هفدهم، مردم محدودیت‌های دیدگاه لاک را دیدند. یکی از اعضای کلیسای آکسفورد به نام جوناس پرواست می‌گفت که نمی‌توان مستقیماً باوری را اجبار کرد، اما قاضی شاید «مجازات‌هایی را برای کسانی وضع کند که از پذیرش دکترین خود امتناع می‌ورزند، و این مجازات‌ها آنها را به فکر فرو بَرَد.»

مجبور کردن کسی به باور چیزی مستلزم پنهان کردن نقشی‌ست که قدرت در این فرآیند ایفا کرده. شست‌و‌شوی مغزی نمی‌توانند خود را شست‌و‌شوی مغزی تصور کنند. به گفته لموف «اگر این روش چنین کار می‌کرد، خود را پاک می‌کرد.»

پس اگر محیط شما طوری طراحی شده که دیدگاه‌های جایگزین را حذف کند، آیا باید بگوییم که مجبور شده‌اید چیزی را باور کنید؟ این را باور اجباری بنامیم یا نه، یک ترجیح بیانی است. راه‌های واداشتن مردم به اینکه باور کنند مسائل به دو دسته متقاعدکننده و اجباری تقسیم نمی‌شوند، با نقل قول لموف از ادگار شاین، روانشناس، «نه اقناع محض است و نه اجبار محض، بلکه هر دو است: اقناع اجباری».

عبارت «اقناع اجباری» استدلال مخالف را به آنچه که توصیف می‌کند منتقل می‌کند؛ سرکوب استدلال و بازداری از تصمیم‌گیری. پس آیا دادگاه جنایی باید شما را مسئول کارهایی بداند که در هنگام شست‌وشوی مغزی انجام می‌دهید؟

به این سوال در جریان محاکمه پاتریشیا هرست در سال 1976 پاسخ قاطع داده شد. دو سال قبل، هرست، نوه ویلیام راندولف هرست، غول مطبوعاتی، دانشجوی کارشناسی در برکلی بود. او عضو ارتش آزادیبخش سیمبیون، گروه چریکی ضد سرمایه‌داری شد چون آنها او را ربودند و نزدیک به دو ماه با چشمان بسته در کمد نگه داشتند. او چندین بار توسط رهبران گروه در زمان اسارت مورد تجاوز قرار گرفت، زیرا به او گفته شد که امتناع از رضایت «غیررفاقتی» است.

اندکی بعد، به او یک انتخاب ظاهری پیشنهاد شد: به آنها بپیوندد یا آزاد شود؟ برای او روشن بود که این انتخاب توهمی بیش نیست: انتخابی‌ست بین پیوستن به گروه و کشته شدن. او زندگی را انتخاب کرد؛ یا به گفته خودش «من افکارم را با افکار آنها مطابقت دادم و تا زمانی که کارشان با من تمام شد من سرباز ارتش آزادیبخش سیمبیونز بودم.»

کمی پس از ربوده شدنش، دوربین‌های مداربسته هرست را در حال سرقت از بانکی در سانفرانسیسکو، اسلحه در دست، نشان دادند. او دستگیر شد، و ارزیابی مارگارت سینگر روانشناس از او «یک زامبی با ضریب هوشی پایین و کم‌تاثیر» بود. رابرت جی لیفتون، روانپزشک دانشگاه ییل، حدود پانزده ساعت با هرست مصاحبه کرد و او را یک «مورد کلاسیک» شست‌وشوی مغزی‌شده اعلام کرد. هرست وفاداری خود به سیمبیونز را انکار کرد. وکلای او استدلال کردند که او قربانی اجبار بوده.

اما روانشناسان بر این باور بودند که او دارد از عبارت شست‌وشوی مغزی سوءاستفاده می‌کند. دفاع شکست خورد. پتی هرست مجرم و به هفت سال زندان محکوم شد.

لموف می‌پرسد چرا شست‌وشوی مغزی به عنوان چارچوب تبرئه کننده قانونی غیرممکن دانسته شد؟ این مفهوم ظاهراً وکلای مدافع را در دو راهی قرار می‌دهد. اگر شست‌وشوی مغزی کارساز نباشد، متهمان نمی‌تواند از آن به عنوان دفاعیه استفاده کنند. اما اگر کارساز باشد، متهمان بر اساس اعتقادات خود عمل می‌کنند و دیگر تحت اجبار نیستند. چهل سال پس از محاکمه هرست این سوال این طور مطرح شد: او مجبور شده بود، یا باور کرده بود؟ لموف می‌گوید چرا نگوییم هر دو می‌تواند باشد.

مشکل این است که مدل شهودی ما برای تفکر در مورد شست‌وشوی مغزی، آن را یک «نقص عملکرد عقلانی و شناختی» تشخیص می‌دهد. سربازان شست‌وشوی مغزی شده جنگ کره افراد بدبختی در نظر گرفته می‌شدند که «با کمونیسم» طرف شدند. لموف از یک شباهت قرن بیست‌و‌یکمی حرف می‌زند: تحقیر افرادی که پس‌انداز خود را به خاطر ارزهای دیجیتال از دست می‌دهند.

لموف می‌گوید زمانی که نقش تروما در شست‌وشوی مغزی را بپذیریم، این درک تغییر می‌کند. اما این ادعا چگونه با فرضیه او که «آنچه ما شستشوی مغزی می‌نامیم نادر نیست، بلکه رایج است» همخوانی دارد؟ اگر تروما شرط لازم برای شست‌وشوی مغزی باشد، نتیجه می‌شود که تروما گسترده‌تر از آن چیزی است که ما تصور می‌کنیم.

از نظر محققانِ شست‌وشوی مغزی، این موضوع خطرات زیادی را به همراه دارد. جوئل دیمزدیل، در «اقناع تاریک»، ماجرای الکساندر اورتولا را روایت می‌کند که پس از دریافت 47هزار پیام متنی از سوی دوست دخترش که مدام او را به خودکشی تشویق می‌کرد، جان خود را از دست داد. دیمزدیل می‌پرسد: «اگر بتوانید از رسانه‌های اجتماعی برای متقاعد کردن فردی که به خوبی می‌شناسید برای انجام کاری وحشتناک استفاده کنید، آیا می‌توانید دایره وسیع‌تری از دوستان و آشنایان را متقاعد کنید؟» اگر به «مزرعه ترول» بیندیشید، شاید قادر باشید چنین کنید.

قدرت چنین ترول‌هایی در توانایی آنها در دستکاری محیط معرفتی نهفته است. چیزی که زمانی صدای تنهایی بود که در گوشه‌ای از خیابان فریاد می‌زد، تبدیل به یک گروه کر می‌شود. دیمزدیل می‌نویسد: «وقتی ناظران پیام یکسانی را از منابع متعدد دریافت می‌کنند، پیام‌ها را باورپذیرتر می‌یابند، حتی اگر مضحک باشند.» وقتی ترامپ می‌گوید «بسیاری از مردم می‌گویند…»، دست‌کم ادعای درستی‌ست.

لموف دستکاری احساسات کاربران در فیسبوک را «مهندسی عاطفی در مقیاس عظیم» می‌نامد. اما خاطرنشان می‌کند که واکنش‌ها مانع از اجرای این آزمایش‌ها نشد. فقط آنها را نسبت به نتایج خود محتاط‌تر کرد. یکی از محققین این پروژه گفته که واکنش به این صورت بود که مردم فکر می‌کردند: «شما نمی‌توانید احساسات من را به هم بزنید.» اما به هم زده شد.

و به یک معنا کنترل ذهن است. اما این عبارت، بسیار شبیه «شست‌وشوی مغزی»، با یک سوال پیچیده مواجه می‌شود: آیا هر چیزی که افکار، خواسته‌ها یا احساسات ما را شکل می‌دهد نوعی کنترل ذهن نیست؟ خیالی از آزادی شناختی کامل و بدون قید و بند نهفته در پشت ناراحتی ماست. هر گونه انحراف از آن ایده‌آل برچسب دستکاری دارد. اگر به آن استاندارد پایبند باشیم، مطمئناً همه ما شست‌و‌شوی مغزی شده‌ایم. اما استاندارد تعیین‌کردن مزخرف است. واضح است که ذهن ما با دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، از جمله آنچه دیگران می‌گویند، شکل می‌گیرد. اما وقتی در مورد کنترل ذهن صحبت می‌کنیم، این را در نظر نمی‌گیریم.

در عوض فکر می‌کنیم که آزاد بودن، تابع اراده دیگری نیست. لموف از سخنان پرشور جامعه‌شناس پرینستون، زینپ توفکچی، نقل قول می‌کند که چگونه قدرت شرکت‌های آنلاین «ابزارها و روش‌های مخفیانه جدیدی را به خدمت می‌گیرند برای مدل‌سازی بی‌صدای شخصیت، آسیب‌پذیری‌های ما، شناسایی شبکه‌های ما و برانگیختن و شکل‌دادن به ایده‌ها، خواسته‌ها و رویاهای ما». نگرانی واقعی این روزها این است که نه تنها تأثیرگذار است بلکه کنترلِ پنهان و شخصی هم است.

تاکید لموف بر تروما نشان می‌دهد که مفهوم شست‌وشوی مغزی شاید برای درک هر کاری که رسانه‌های اجتماعی با کاربران خود انجام می‌دهند، چندان مفید نباشد. موریس ویلز گرسنه و وحشت‌زده بود. پتی هرست در کمد زندانی و مورد تجاوز جنسی قرار گرفت. جامعه‌شناسی معاصر ما را دعوت می‌کند تا این مفهوم قدیمی را به تجربه طبقه‌ی کارگر از صنعتی‌زدایی و بی‌ثباتی شغل مطمئن، بسط دهیم. باز هم این سوال مطرح می‌شود: کاربر معمولی TikTok در معرض چه چیزی قرار گرفته که از راه دور با آنچه ویلز و هرست تحمل کرده‌اند قابل مقایسه باشد؟

موضوع دیگری هم هست. امروزه بسیاری از آنچه ویلز در چین به آن باور داشت- اینکه سوسیالیسم برتر از سرمایه‌داری است، اینکه ایالات متحده یک قدرت امپریالیستی‌ست که توسط طبقه‌ای از الیگارش‌های دزدسالار اداره می‌شود- در میان بسیاری از جوانانی دیده می‌شود که تحت هیچ چیز آسیب‌زاتر از یک آموزش معمولی لیبرال قرار نگرفته‌اند. البته استادان آنها نمی‌گویند که دانشجویانشان را شست‌وشوی مغزی داده‌اند، اما این دقیقاً همان چیزی است که منتقدان آنها در رسانه‌های محافظه‌کار مدت‌هاست به آن متهم‌شان می‌کنند.

الگوی آشنای عصر قطبی شده ما: راست چپ را متهم می‌کند که از نهادهای تحت تسلط خود برای شست‌وشوی مغزی مردم استفاده می‌کند. چپ نیز همان اتهام را به راست وارد می‌کند و هر یک از طرفین رسانه‌های اجتماعی طرف مقابل را محکوم می‌کند.

اما همه یک چیز می‌گویند: متقاعدسازی کاری است که ما انجام می‌دهیم. شستشوی مغزی کاری است که آنها انجام می‌دهند.

می‌توانیم بپذیریم که اصطلاح «شست‌وشوی مغزی» به‌عنوان توضیحی برای آنچه برای افراد خاصی که تحت فشارهای فوق‌العاده برای آموزش قرار گرفته‌اند، کاربرد دارد. اما وقتی به دنبال توصیف و درک توده‌های مردمی هستیم که نمی‌توانند آنچه را که ما واضح می‌یابیم ببینند، نیازی به آن نداریم. راه‌های بسیار زیادی برای درک باورهای آنها وجود دارد.

برچسب زدن به مردم به عنوان شست‌و‌شوی مغزی شده، آن‌ها را به عنوان یکی از نفرین‌شده‌ها معرفی می‌کند، ارواح گمشده‌ای که ما به‌عنوان ناجی‌ها باید آنها را نجات دهیم. اما شاید این عقده‌های خودمان باشند که باید از بین ببریم.

کارل پوپر گفته بود که وسوسه‌ی نسبت دادن باورهای نادرست به دستکاری شوم، ناشی از یک فرض اشتباه است: «حقیقت آشکار است». اگر حقیقت آشکار بود، ناتوانی در درک آن باید منعکس‌کننده «کار قدرت‌هایی باشد که توطئه می‌کنند تا ما را در جهل نگاه دارند، تا با پرکردن آن از دروغ، ذهن‌های ما را مسموم کنند».

اما حتی وقتی با دنیایی از مردمی که دیدگاه‌هایی متفاوت دارند مواجه می‌شویم، چرا فرض کنیم که آنها قربانی یک توطئه بزرگ هستند؟ یا اصلاً قربانی هستند؟ شاید حقیقت چندان آشکار نباشد. کشف آن نیازمند تلاش و کمی شانس است.

دیگران چیزهای متفاوتی را برای واقعی بودن می‌پذیرند، زیرا مسیرهای آنها، به دلیل تفاوت در تلاش یا شانس، از مسیر ما متفاوت است. آن توطئه‌گرا لزوماً قربانی کنترل ذهن نیست. او شاید فقط سرگردان شده باشد. به تصویر کشیدن او به عنوان یک قربانیِ دستکاری به او عفو بی‌دریغ می‌دهد.

نگران کننده‌ترین احتمال این نیست که میلیون‌ها نفر شست‌و‌شوی مغزی شده‌اند؛ این است که شست‌و‌شوی مغزی نشده‌اند.

 

منبع: نیویورکر

ترجمه و خلاصه نویسی: فاطمه لطفی

برچسب ها
مشاهده بیشتر

فاطمه لطفی

• فوق لیسانس مهندسی محیط زیست • خبرنگار تخصصی انرژی • مترجم کتابهای عطش بزرگ، تصفیه پسابهای صنعتی، تصفیه آب، استفاده مجدد از آبهای صنعتی، فرایندها و عملیات واحد در تصفیه آب و ساز و کار توسعه پاک

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن