ایوان کلیما؛ مبارزی علیه فراموشی قرن دیوانه

اگر بخواهیم زندگی ایوان کلیما را شرح دهیم این سه جمله برایش کافی‌ست: در پراگ متولد شد، «روح پراگ» در او دمیده شد و در پراگ فوت کرد. اما این سه جمله زمانی کافی‌ست که بدانیم پراگ چگونه شهری بوده، و روح پراگ چگونه در وجود کلمیا دمیده شده. این می‌شود عصاره حیات نویسنده بزرگی که خواندن نوشته‌هایش کار هر کس نیست.

خودش بر این باور بود که نوشته‌هایش «نبردی» هستند در برابر «فراموشی» که «مرگ» را با خود به همراه دارد. او در «روح پراگ» می‌نویسد: «مبارزه برای فرارفتن از مرگ ذاتا مبارزه‌ای‌ انسانی‌ست. این احساس که مرگ نباید پایان همه‌چیز باشد یکی از پایه‌ای‌ترین احساسات زیستی و وجودی‌‌ست. ما با مقاومت در برابر مرگ با فراموشی مقابله می‌کنیم. و یکی از اَشکالی که این مقاومت می‌تواند بگیرید آفرینندگی‌ست، آگاهانه یا ناخودآگاه، این اعتقاد باید در ذهن آفریننده حی و حاضر باشد که «چون می‌آفرینم، پس با مرگ می‌ستیزم»… اما حتی کتاب هم دارد بدل به ابزاری برای فراموشی می‌شود. آثار ادبی واقعی زمانی خلق می‌شوند که آفرینندگان آنها فریاد اعتراضی بشوند علیه آن فراموشی که بر آنها فرود می‌آید. اثر ادبی واقعی چیزی‌ست که در برابر مرگ می‌ایستد و آن را انکار می‌کند.»

و درباره خود پراگ هم می‌نویسد: «هر شهری مثل یک آدم است، اگر رابطه اصیلی با آن برقرار نکنیم، فقط نامی برجای می‌ماند، یک شکل و صورت بیرونی که خیلی زود از حافظه و خاطره‌مان می‌رود و رنگ می‌بازد. آن «من» شهر، روح شهر، هویت آن، و شرایط زندگی آن که در طول زمان و عرض مکان آن پدیده آمده است. پراگ شهری رازآلود و پرهیجان است که با حال و هوایش، با مخلوط غریب سه فرهنگش الهام بخش خلاقیت افراد بسیاری شده است. سه فرهنگی که چندین دهه، یا حتی قرن‌ها در این شهر در کنار هم می‌زیسته‌اند».

پراگ شهر میلان کوندرا، یاروسلاو هاشک، وانسلاو هاول، بهومیل هرابال، فرانتیس کافکا و بسیاری دیگری، برای کلیما نه تنها شهر زادگاه و بعد شهر فوتش بود که شهری بود که بدترین و زیباترین تجربه‌های زیسته‌اش را در آن داشت. او در کودکی توسط نازی‌ها در اردوگاه کار اجباری ترزین در شمال پراگ زندانی شد و از سال ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ در آنجا زندگی می‌کرد. کلیما در این دوران هر روز سایه انتقال به آشویتس بر بالای سر خود می‌دید. جایی در همین باره گفته است: «وقتی مجبور شدم ستاره زرد را به لباسم بزنم، احساس می‌کردم کسی هستم که تحت تعقیب است، یک یاغی‌ام. بچه‌های آلمانی سرم داد می‌زدند «یهودی! یهودی!» و احساسی که داشتم شرم‌آور بود. از این نظر، در ترزین احساس بهتری نسبت به پراگ داشتم زیرا در آنجا توهین‌ها متوقف می‌شد».

در ترزین بود که کلیما شروع به نوشتن کرد و حتی در میان همه وحشت‌ها، به تخیل خود پناه برد. مانند بسیاری از یهودیانی که از هولوکاست جان سالم به در برده‌اند، خانواده کاودرز پس از جنگ نام خانوادگی آلمانی خود را به کلیما، کلمه‌ای چکی، تغییر دادند. اما شاید همین سایه وحشت بود که باعث شد برخی از به یاد ماندنی‌ترین داستان‌های کوتاه و رمان‌هایش از جمله «قاضی»، اشاره‌ای باشدبه وحشت آن سال‌ها. همین «قاضی» قهرمان درمانده‌ای‌ست که زیر فشار زندگی در حکومتی سرکوبگر و ضد انسانی، محکوم است به صادر کردن فجیع‌ترین حکم‌ها علیه شهروندان بی‌گناه و همزمان همه‌ هستی‌اش را بر سر این گذاشته که آنی نباشد که حاکمیت از او می‌خواهد.

اما بخش بزرگی از نوشته‌های او به دوران حاکمیت کمونیسم در زادگاهش می‌پردازد و از جمله پیامدهای بهار پراگ در سال ۱۹۶۸ به تصویر می‌کشد؛ دوره‌ای از آزادی نسبی که در آن او و دیگر روشنفکران از تلاش‌های اصلاح‌طلبانه رهبری چون الکساندر دوبچک، حمایت می‌کردند. دوبچک امیدوار بود «سوسیالیسمی با چهره‌ای انسانی» در چکسلواکی ایجاد کند. اما این خوش‌بینی دیری نپایید؛ شوروی‌ ۷۵۰ هزار سرباز پیمان ورشو را برای سرکوب اصلاحات پراگ روانه این شهر کرد و همه چیز از هم پاشید.

برخلاف نویسندگان مخالفی چون میلان کوندرا، یوزف اسکوورسکی و پاول کوهوت که مجبور به ترک کشورشان شدند، کلیما در سال ۱۹۷۰ از یک دوره تحصیلی در ایالات متحده به پراگ بازگشت و منشور ۷۷، بیانیه بیش از ۱۰۰۰ روشنفکر چک و اسلواکی را که به سرکوب‌ها اعتراض داشتند، امضا کرد، به عضوی فعال در جنبش ادبی زیرزمینی چک تبدیل شد و رمان «قاضی» را که بسیاری آن را بهترین اثر او می‌دانند، در طول ۲۰ سال سکوت اجباری خود نوشت. این رمان که در سال ۱۹۸۶ تکمیل و توسط انتشارات سامیزدات به صورت زیرزمینی توزیع شد، تا سال ۱۹۹۱ منتشر نشد.

 

کلیما خود بعد به ناشر مهمی در زمینه متون زیرزمینی تبدیل شد و برخی از آنها را به صورت قاچاق از کشور به ناشران غربی فرستاد. او با سازماندهی یک سالن ادبی مخفی و تاثیرگذار که دیگر نویسندگان مخالف، از جمله نمایشنامه‌نویس چک و رئیس جمهور آینده، واتسلاو هاول هم در آن شرکت می‌کردند، به مخالفت‌هایش با حکومت ادامه داد.

کلیما مخالف حکومت بود و در کشور کمونیستی هر کس که مخالف باشد شغل ندارد، و هر کس که شغل ندارد باید با تبعات آن روبه‌رو شود. پس کلیما مانند بسیاری دیگر، مجبور به انجام مشاغلی چون رفتگری، بنایی و نظافتچی بیمارستان شد. اما کلیما این تجربه را به مجموعه‌ای از داستان‌ها تبدیل کرد با عنوان «پیشه‌های طلایی من». هیچ یک از شخصیت‌های اصلی او قهرمان نبودند؛ همه به نوعی با سیستم‌های دیکتاتوری که نیم قرن بر چکسلواکی حکومت می‌کردند، سازش کرده بودند. برخی از داستان‌ها به صورت مخفیانه یا «سامیزدات» (نشریه‌های زیرزمینی‌ای که در آنها مقاله‌های سیاسی، اخبار، رمان، شعر و کارهای توقیف‌شده به‌صورت مخفیانه منتشر می‌شد) منتشر و در میان دوستانش در پراگ دست به دست می‌شد.

شهرت بین‌المللی او بعدها در سال ۱۹۹۰ با مقاله‌ای در مجله نیویورک ریویو آو بوکز، نوشته دوستش، فیلیپ راث، رمان‌نویس آمریکایی تثبیت شد. او کلیما را با مدل موی خاصش که شبیه پیج‌بوی بیتل‌ها بود، «رینگو استاری با فکری بسیار تکامل‌یافته‌تر» عنوان داده بود.

کلیما پس از سقوط کمونیسم زندگی کسانی را به تصویر کشید که مطیعانه به دیکتاتوری خدمت کرده بودند، اما خود را در میان آزادی‌های تازه یافته یک کشور تازه دموکراتیک، سرگردان و گمگشته می‌یافتند. پس از سال ۱۹۸۹، کتاب‌های او «صبح‌های شاد من» و «عشق و زباله» به سرعت چاپ شدند و هر کدام بیش از ۱۰۰۰۰۰ نسخه فروختند. آثار او از آن زمان به ده‌ها زبان ترجمه شده است.

پس از سال ۱۹۸۹، کلیما از زندگی عمومی کناره‌گیری کرد و در عوض ۲۰ سال بعد را بر نوشته‌هایش، از جمله خاطرات دو جلدی‌اش با عنوان «قرن دیوانه من» متمرکز شد که در آن کمونیسم را «توطئه‌ای جنایتکارانه علیه دموکراسی» تعریف کرده بود. پل برمن، روزنامه‌نگار و نویسنده، در نیویورک تایمز، این خاطرات را تند و تیز توصیف کرده که با «خشمی شدید از آنچه بر سر میلیون‌ها نفر، از جمله خودش آمده روایت قربانیان وحشت‌های سریالی‌ست که پیشتر آن را تمامیت‌خواهی می‌دانستند و شاید هنوز هم به همین نام شناخته می‌شوند».

و خودش بر این باور است که: «کتاب‌های من ممکن است تا حدودی افسرده‌کننده به نظر برسند. اما همیشه کمی امید هم به همراه دارند. من نمی‌توانستم بدون امید کتابی بنویسم.»

یان کات نویسنده، مترجم، منتقد ادبی، و روزنامه‌نگار لهستانی، آنچه را که کلیما پشت سر گذاشته «آموزش اروپایی» می‌نامد: در دوران بزرگسالی‌اش به عنوان رمان‌نویس، منتقد و نمایشنامه‌نویس، آثارش توسط مقامات کمونیست در چکسلواکی سرکوب شد و اعضای خانواده‌اش نیز به همراه او مورد آزار و اذیت قرار گرفتند، در حالی که سال‌های اولیه زندگی‌اش را به عنوان یک کودک یهودی در اردوگاه کار اجباری ترزین گذراند.

مبارزه با پوچی قرن دیوانه کلیما

یک بار خبرنگاری از کلیما می‌پرسد: تعریف شما از یک اثر ادبی «چیزی است که مرگ را به چالش می‌کشد». آیا کتاب‌های شما به این هدف رسیده‌اند؟ و کلیما پاسخ می‌دهد: «هر یک از کتاب‌های من با مرگ مخالفت می‌کنند، زیرا من درباره زندگی نوشته‌ام. کتاب‌های من بر زندگی تاکید دارند و بنابراین مرگ را به چالش می‌کشند.» این سوال جواب مربوط بود به سال‌ها بعد از فروپاشی کمونیسم در اروپای شرقی. چون آن زمان که کلیما زیر سایه حکومتی کمونیستی زندگی می‌کرد در یکی از نامه‌هایش به فیلیپ راث نویسنده آمریکایی می‌نویسد: «گاه تردید می‌کنم که آیا منطقی است که تا آخر عمر در این بدبختی بمانیم. زندگی ما اینجا خیلی دلگرم‌کننده نیست، این ناهنجاری خیلی طولانی و افسرده‌کننده است. ما تمام مدت تحت آزار و اذیت هستیم، کافی نیست که اجازه انتشار حتی یک کلمه را در این کشور را نداریم، از ما بازجویی می‌شود، بسیاری از دوستانم دستگیر شدند. من زندانی نشدم، اما گواهینامه رانندگی‌ام (البته بدون هیچ دلیلی) از من گرفته شده و تلفنم قطع است…»

کلیما در سال 2016 در مصاحبه‌ای با نشریه لس‌آنجلس ریویو آو بوکس، درباره این سوال که خطرناک‌ترین لحظه برای شما به عنوان یک نویسنده مخالف در دوران کمونیسم چه بود؟ ابتدا از مضحک بودن رفتارهای پلیس حکومت کمونیستی چنین روایت می‌کند که «یک بار صبح زود برای تفتیش خانه‌ام آمدند و همسرم به آنها گفت که وقتی وارد می‌شوند کفش‌هایشان را دربیاورند و همه آنها این کار را کردند! دیدن پلیس‌هایی که بدون کفش آنجا ایستاده بودند، خیلی خنده‌دار بود. به همین دلیل ما آن را پوچی می‌نامیدیم. اما هرگز نمی‌توانستید مطمئن باشید که آنها چه کاری قرار است انجام دهند.»

و بعد می‌گوید: خطرناک‌ترین لحظه من مربوط به دوستی‌ام با یک دیپلمات آلمان غربی بود. او رابط ما برای قاچاق نسخه‌های خطی کتابها بود. مرد فوق‌العاده‌ای بود. من به ویلایش می‌رفتم و نسخه‌های خطی را برایش می‌بردم. او یک ماشین پر از نسخه‌های خطی را مخفیانه بیرون می‌برد و یک ماشین پر از کتاب‌های چاپی را دوباره داخل کشور می‌آورد. یک بار زنگ در خانه‌ام را زد و به محض اینکه در را باز کردم، گفت: «زود بیا!» و من را به ماشینش برد، دو کیسه بزرگ کتاب به من داد. بعد ماشین را راند و رفت و من به داخل خانه دویدم. یادم هست که با عجله تمام کتاب‌ها را بین دوستانم تقسیم کردم، چون اگر پلیس می‌آمد و من فقط چند نسخه از آن کتاب‌ها را داشتم، خیلی سخت می‌شد بهانه‌ای جور کرد. اما در نهایت، هیچ اتفاقی برای من نیفتاد. همانطور که گفتم، مشکلات عادی بودند.

خبرنگار از او می‌پرسد: در جایی نوشته‌اید که «تاریخ را می‌توان به عنوان مجموعه‌ای از اعمال خونین دید که اغلب کل ملت‌ها قربانی آن می‌شوند.» آیا احساس می‌کنید قربانی تاریخ هستید؟ و کلیما جواب می‌دهد: من همیشه خوش‌بین و شکاک بوده‌ام. اما بیشتر عمرم را در یک سیستم تمامیت‌خواه گذرانده‌ام. کمونیسم طولانی‌ترین دوره بود، از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۸۹، هرچند یک دوره واحد نبود. کمونیسم سرسخت، کمونیسم لیبرال و کمونیسم خسته وجود داشت. اما به طور کلی می‌توانم بگویم که در نوشته‌هایم ۹۰ درصد آزاد بودم. حتی می‌توانستم از رژیم انتقاد کنم اگر خیلی مراقب بودم که مستقیما به آن حمله نکنم. و حتی وقتی نمی‌توانستم در کشور خودم اثری منتشر کنم، آنقدر در خارج از کشور شناخته شده بودم که با حق امتیاز زندگی می‌کردم. برخی از دوستانم اوضاع بسیار بدتری داشتند.

او درباره برگشتش ا ایالات متحده به چک می‌گوید: من باید تصمیم می‌گرفتم که تبعیدی باشم یا نه. به نظر من هیچ چیز بدتر از تبعید برای یک نویسنده نیست، زیرا مهم است که با زبان و مردم خود در ارتباط باشید. در سن ۴۰ سالگی، برای شروع نوشتن به زبانی دیگر خیلی دیر شده بود. و نوشتن به زبان چک در ایالات متحده مسخره به نظر می‌رسید. بنابراین تصمیم گرفتم برگردم و هرگز پشیمان نشده‌ام. دوستانم واقعا از بازگشت من شگفت‌زده و تا حدی خوشحال شدند، زیرا آنها این را عملی همبستگی می‌دانستند و از بعضی جهات همینطور هم بود. احساس می‌کردم مبارزه برای چیزی مهم است.

در ادامه خبرنگار می‌پرسد: یکی از راه‌های مبارزه شما از طریق خود-انتشاری زیرزمینی بود که به عنوان سامیزدات شناخته می‌شود. این سامیزدات چطور به وجود آمد؟

کلیما می‌گوید: با یک سالن ادبی که من و همسرم در خانه‌مان برگزار می‌کردیم شروع شد. ما به مدت حدود دو سال به طور منظم ماهی یک بار با دوستانمان ملاقات می‌کردیم. بعد StB [پلیس مخفی چک] مطلع شد و تعقیب افرادی را در دستور کار قرار داد که به ما سر می‌زدند. بنابراین من سالن را متوقف کردم و سامیزدات را راه اندازی کردم. این اتفاق در اواخر دهه 1970 رخ داد. ما بیش از 200 عنوان کتاب و نشریه منتشر کردیم. حتی بهترین قطعات شعر و نثر چک فقط در سامیزدات منتشر می‌شد، زیرا بهترین نویسندگان نمی‌توانستند رسما چیزی منتشر کنند. دوست دختر لودویک واکولیک [نویسنده و روزنامه‌نگار مخالف چک] متن‌ها را تایپ می‌کرد. در ابتدا او هشت یا 9 نسخه را همزمان تهیه می‌کرد. بعد ما یک ماشین تحریر برقی برای او خریدیم تا بتواند 14 نسخه را همزمان تهیه کند. او صفحات را با کاغذ کاربن در بین آنها روی هم می‌گذاشت هرچند صفحات پایین تقریبا غیرقابل خواندن بودند. کتاب‌ها به قیمت کاغذ به علاوه‌ی کمی پول برای او صحافی و فروخته می‌شدند. جاهای دیگری در سراسر کشور بودند که از این‌ها کپی تهیه می‌کردند، بنابراین تیراژ کل به حدود ۴۰ نسخه هم می‌رسید.

اما بعدتر پلیس بسیاری از این نشریات را توقیف کرد و از من خواست تا در مورد آنها تصمیم بگیرم. از من خواستند کاغذی را امضا کنم که در آن گفته شده بود موافقم که این کتابها نابود شوند. من امتناع کردم. و در کمال تعجب، حدود نیمی از کتاب‌ها را به من پس دادند! بقیه‌ آنها را بعد از سال ۱۹۸۹، در بسته‌ای از وزارت کشور پس گرفتم. جالب بود: صرفا به این دلیل که من با نابودی کتاب‌ها موافقت نکردم، آنها را نابود نکردند. در دهه‌های ۷۰ و ۸۰، پلیس مخفی مقرراتی داشت و از آنها پیروی می‌کرد.

خبرنگار دوباره می‌پرسد: آیا به نظر شما چالش‌های زندگی تحت کمونیسم واقعا برای نویسندگان خوب بود؟

و کلیما پاسخ می‌دهد: زمان بسیار خوبی بود برای دوستی و همبستگی و جلسات کم و بیش مخفی، از آن نوع فعالیت‌هایی که رضایت خاطر را به همراه داشت. فوق‌العاده است که امروز ما هیچ سیستم تمامیت‌خواه نداریم، اما این سیستم‌ها موضوعات بسیار جالبی در اختیار نویسندگان قرار می‌داد برای نوشتن. برای من، در مقایسه با برخی از دوستانم که مجبور بودند کارهای بسیار دشواری را انجام دهند که نسبتا افسرده‌کننده بود، در کل زمانه بدی نبود. کار اجباری تمیز کردن پنجره‌ها به مدت سه یا چهار هفته برای یک نویسنده تجربه فوق‌العاده‌ای‌ست، اما انجام آن به مدت 20 سال اتلاف وقت است.

خبرنگار نشریه لس‌آنجلس ریویو آو بوکس می‌پرسد: فضای نویسندگان و روشنفکران در پراگ در طول انقلاب مخملی چگونه بود؟

و کلیما توضیح می‌دهد که زمان هیجان‌انگیزی بود و من بسیار مشغول سخنرانی و صحبت با روزنامه‌نگاران خارجی بودم. در سال 1989، ملت کتابخوان ما اصرار داشت که نویسندگان و روشنفکران باید برخی از مشکلات سیاسی را حل کنند و در صحنه سیاسی فعال باشند، اما واقعا این جایگاه نویسنده نیست. یک نویسنده باید بنویسد، نه اینکه بر سیاست نظارت کند. نویسندگان عموما در مورد سیاست خیلی ساده‌لوح هستند و نمی‌توانند نقش مفیدی ایفا کنند، بنابراین خوشحالم که دیگر کسی از ما انتظار ندارد جای سیاستمداران را بگیریم. برای ادبیات خوب است که درگیر سیاست نشود. ساده بگویم نقش ادبیات این نیست.

کلیما در پاسخ به این سوال که آیا به همین دلیل از زندگی عمومی کناره‌گیری کردید؟ می‌گوید: تنها کاری که واقعا دوست دارم انجام دهم نوشتن است. وقتی به هدف مهم حذف کمونیسم رسیدیم، احساس کردم کارم تمام شده است. نویسندگی یک حرفه خاص است که عمدتا به سرنوشت انسان‌ها علاقه‌مند است. البته زندگی انسان با شرایط سیاسی و اقتصادی مرتبط است، بنابراین نمی‌توانید کاملا غیرسیاسی باشید، زیرا زندگی انسان تحت تاثیر سیاست و نیروهای دیگر است.

اما داستان باید بر زندگی و روابط انسانی تمرکز کند، نه سیاست. اعتراف می‌کنم که در دوران کمونیسم همه ما کمی درگیر سیاست بودیم و این در نثر ما منعکس شده است. ما تحت یک رژیم زندگی می‌کردیم و اگر با آن مخالفت می‌کردید، به طور خودکار درگیر سیاست می‌شدید. اما رمان‌ها درباره ایده‌ها نیستند، آنها درباره شخصیت‌ها و مردم هستند. داشتن ایده‌های زیاد در یک رمان خطرناک است.

و خبرنگار می‌پرسد: با نگاهی به وقایع سال ۱۹۸۹ و ریاست جمهوری هاول، آیا از وضعیت فعلی کشور راضی هستید؟ کلیما می‌گوید: به طور کلی، راضی هستم. ما اکنون یک دموکراسی هستیم که به خوبی ایتالیا عمل می‌کند. ما مطبوعات آزادی داریم که در سطح مطبوعات آزاد در هر جای دیگر است، در مورد هیچ چیز بحث نمی‌کنند، یا در مورد چیزهایی بحث می‌کنند که مهم به نظر می‌رسند اما مهم نیستند. این روزها زندگی در اینجا کاملا عادی است.

 

مخمل رو به زوال

اوایل دهه نود در کشور چک، دوران پرشوری در جریان بود. رئیس جمهور کشور، واتسلاو هاول، یک نمایشنامه نویس بود؛ سفیر فرهنگی غیررسمی که او منصوب کرد، فرانک زاپا بود؛ لو رید در کاخ ریاست جمهوری پذیرایی می‌شد. بازیگران و نویسندگان به پارلمان راه یافتند. انقلاب مخملی بُعد فرهنگی قدرتمندی داشت که آن را به موضوع مورد علاقه روشنفکران، بوهمی‌ها و رمانتیک‌های سراسر جهان تبدیل کرده بود. شعاری بر روی پوستری در این کشور چنین نقش بسته بود: «چکسلواکی‌ها در عرض ده روز چیزی را به دست آورده بودند که لهستانی‌ها ده سال، مجارها ده ماه و آلمانی‌های شرقی ده هفته برای دستیابی به آن زمان صرف کردند.»

نشریه نیشن در 1999 نوشت: دانشجویان فرانسوی در سال ۱۹۶۸ روی دیوارهای پاریس نوشته بودند: «تخیل قدرت می‌گیرد»؛ به نظر می‌رسید چکی‌ها این اصل را به اجرا درمی‌آوردند. گویا این کشور در آن فضای تاریخی نادری ساکن است که در آن ایده‌ها و مردان و زنانی که آنها را داشتند، حوزه عمومی را به حرکت در می‌آوردند.

بلافاصله پس از انقلاب، کتاب‌های کلیما که پس از بیست سال پنهان بودن در زیرزمین از زیر خاک بیرون آورده شدند، جنجالی به پا کردند. «صبح‌های شاد من»، مجموعه‌ای از داستان‌های شاد برای هر روز هفته که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد، تیراژی بالغ بر ۱۵۵۰۰۰ نسخه داشت، رقمی عظیم در کشوری با ۱۵ میلیون نفر جمعیت (این رقم قبل از تقسیم چکسلواکی به دو بخش در سال ۱۹۹۳ بود). «عشق و زباله» ۱۰۰۰۰۰ نسخه و «معاملات طلایی من» ۸۰۰۰۰ نسخه فروش داشتند.

به اعتقاد این نشریه، از آن زمان، فضای فرهنگی کشور با کلیما یا نویسندگان هم‌نسلش مهربان نبوده است. امروز او خوش‌شانس است که تقریبا از هر نوشته‌ای چندین هزار نسخه می‌فروشد و این تقریبا منحصرا به پراگ، برنو و شهر دانشگاهی اوستراوا محدود می‌شود. کلیما می‌گوید: «تقریبا همه مجبور شدند بعد از انقلاب ادبیات واقعی را بخوانند، زیرا چیز دیگری در دسترس نبود. هیچ رمان بی‌ارزشی، هیچ رمان لوده‌ای وجود نداشت.» اکنون، فهرست پرفروش‌ترین‌های چک بسیار شبیه به محصولات پرفروش در هر کشور دیگری است، که در صدر آن سبک زندگی، رسوایی‌های غیرداستانی و نسخه‌های ترجمه شده از اد مک‌باین، جکی کالینز و استیون کینگ قرار دارند.

به اعتقاد نیشن، کلیما یکی از برداشت‌های نادرست فاحش از تجلیل ناگهانی و به همان اندازه سقوط ناگهانی نویسندگان سابقا ممنوعه در بازار ادبی چک را توضیح می‌دهد. کلیما مانند بسیاری از نویسندگان دیگری که در دوران کمونیستی ممنوعه شدند، به معنای سنتی صریحا سیاسی نیست. او می‌گوید: «منتقدان جوان می‌دانستند که ما ممنوع هستیم، اما آثار ما را ندیده بودند. آنها فکر می‌کردند ما مثل سولژنیتسین می‌نویسیم. آنها قهرمان‌های بزرگ می‌خواستند.»

O.F. دو حرفی بود که سال‌ها در سراسر چک دیده می‌شد. این‌ها حروف اول اسم چکی «انجمن مدنی» هستند، سازمانی فراگیر که در ۱۹ نوامبر ۱۹۸۹ با محوریت امضاکنندگان منشور ۷۷ و به رهبری هاول تأسیس شد. دفتر مرکزی آن در پراگ بود، همان جایی که بیشتر تظاهرات برگزار می‌شد.

حالا چکسلواکی‌ها تاریخ خود را از طریق ویدئو تماشا می‌کردند: شب سرنوشت‌ساز ۱۷ نوامبر. طبق گزارش کمیسیون پارلمانی، شبی خونین بود که در آن حداقل ۱۴۳ نفر زخمی شدند. در پراگ، آن شب آغاز پایان رژیم بود.

رژیم رژیم چماق زدن بود: عادت رژیم این بود که «برای درس دادن» بزند و بعد مدتی استراحت کند. فقط این بار اشتباه محاسباتی داشت. تعداد دانشجویان چماق خورده به هزاران نفر می‌رسید. هزاران نفر دیگر خیلی زود چماقداران را محاصره کردند. گورباچف این بار ​​تانک‌ها را نفرستاد، رژیم محکوم به فنا بود. در جمهوری چک می‌گویند: «پلیس مانند پنی‌سیلین است. اگر پس از اولین شوک، مقاومت واقعی وجود داشته باشد، دیگر هیچ فایده‌ای نخواهند داشت.» تصویر فرو ریختن یک بنای پوسیده: «نفس می‌کشی و فرو می‌ریزد.» در ۲۷ نوامبر کارگران به یک اعتصاب نمادین دو ساعته پیوستند، حزب کمونیست می‌دانست که همه چیز تمام شده است. انتقال قدرت آغاز شده بود.

نیشن می‌نویسد: هنوز مشخص نیست که چرا، به ویژه با وجود حزبی به رهبری «عادی‌سازان» که نظم شوروی را به چکسلواکی آوردند، این انتقال قدرت بی‌سروصدا و با احتیاط انجام شد. دو توضیح وجود دارد. اولین توضیح را یری پیچار، مترجم آثار پروست و فروید و دیگران، به بهترین شکل خلاصه کرده است: علاوه بر ترس، احساس تحقیر باعث بی‌تفاوتی عمومی شد.

برای مدتی، در سال ۱۹۶۸، مردم عادی فکر می‌کردند که بازیگران نمایش خود هستند. بعد با کنار گذاشته شدن وحشیانه از امور، احساس می‌کردند ناتوانند و فریب خورده‌اند. دانشجویان می‌گفتند اینکه می‌توان بر رویدادها تأثیر گذاشت و دوباره به مردم امید دادند و در این حال و هوای عزت بازیابی شده، حتی یک شوایک هم آماده بود تا همگام با بقیه حرکت کند [شوایک قهرمان رمانی به نام «سرباز خوب، شوایک» به قلم یاروسلاو هاشک، نویسنده تحسین شده اهل چک، است. شوایک که مردی خوش قلب و حراف است، با شروع جنگ جهانی اول به وفادارترین سرباز اهل چک در ارتش اتریش تبدیل می شود؛ اگر چه تلاش‌های نصفه و نیمه او برای رسیدن به خط مقدم، فقط برای این هستند که او را از خطرات جنگ دورتر کنند. او که بیشتر وقتش را صرف خوشگذرانی می کند، تمام زیرکی و استعداد بهانه تراشی خود را به کار می بندد تا از شر اصرارهای اطرافیانش برای رفتن به نبرد خلاصی یابد].به باور نیشن مردم مخالف انتقام‌های خشونت‌آمیز هستند زیرا خودشان را بی‌گناه نمی‌دانند.

 

گفتگو در پراگ

در سال 1990 ایوان کلیما و فیلیپ راث گفت‌وگوی مفصلی با هم داشتند درباره تاثیر فضای سیاسی چکسلواکی بر ادبیات و تجربیات کلیما با سانسور و ماهیت دوگانه آزادی و اسارت در آثارش.

هلنا کلیمووا، همسر ایوان، هم بخشی از این گفت‌وگو بود. او روان‌درمانگری بود که آموزش‌هایش را در دانشگاه زیرزمینی که مخالفان در طول اشغال روسیه در اتاق‌های نشیمن مختلف برگزار می‌کردند، گذرانده بود. فلیپ راث از این زن پرسیده بود: که بیمارانش چگونه به انقلاب و جامعه جدیدی که به ارمغان آورده بود واکنش نشان می‌دهند، او با لحنی دقیق پاسخ داده بود: «روان‌پریش‌ها بهتر می‌شوند و عصبانی‌ها بدتر.» راث می‌پرسد: «این را چگونه توضیح می‌دهید؟» و او پاسخ می‌دهد: «با این همه آزادی جدید، عصبانی‌ها به شدت نامطمئن هستند. حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ هیچ‌کس نمی‌داند. انعطاف‌ناپذیری قدیمی حتی برای آنها هم نفرت‌انگیز بود، البته، اما در عین حال اطمینان‌بخش و قابل اعتماد. در دوران کمونیسم ساختاری وجود داشت. می‌دانستید چه انتظاری داشته باشید و چه انتظاری نداشته باشید. می‌دانستید به چه کسی اعتماد کنید و از چه کسی متنفر باشید. برای عصبانی‌ها این تغییر بسیار نگران‌کننده است. آنها ناگهان در دنیایی از انتخاب‌ها قرار می‌گیرند.» و راث درباره روان‌پریش‌ها می‌پرسد: آیا واقعا ممکن است که آنها بهتر شوند؟ هلنا جواب می‌دهد «فکر می‌کنم بله. روان‌پریش‌ها حال و هوای غالب را می‌بلعند. حالا شور و نشاط است. همه خوشحالند، بنابراین روان‌پریش‌ها حتی خوشحال‌ترند. آنها سرخوشند. همه چیز خیلی عجیب است. همه از شوک سازگاری رنج می‌برند.»

راث از هلنا می‌پرسد که خودش در سازگاری با چه چیزی بیشترین مشکل را دارد. و هلنا بدون هیچ تردیدی پاسخ می‌دهد که همه افرادی که ناگهان با او مهربان شده‌اند، قبلا هرگز با او مهربان نبوده‌اند، خیلی وقت پیش نبود که همسایه‌ها و اطرافیانش که نمی‌خواستند دردسری پیش بیاید، با او و ایوان با احتیاط رفتار می‌کردند.

روان‌پریشان رو به بهبود بودند، عصبانی‌ها رو به وخامت، و علیرغم حال و هوای غالبِ شور و نشاط، در میان آن مشتی مردم شجاع و شریف و ستودنی، برخی اکنون آشکارا شروع به جوشیدن از آن احساسات مسمومی کرده بودند که مدیریت محتاطانه، شجاعت و سلامت عقل در طول دهه‌ها مقاومت ایجاب می‌کرد.

راث از خود کلیما می‌پرسد: در تمام این سال‌ها، انتشار آثار ادبی جدی در کشور خودتان به صورت سامیزدات چگونه بوده است؟ کلیما پاسخ می‌دهد: نظر شما مبنی بر اینکه ادبیات سامیزدات نوع خاصی از خواننده را پرورش می‌دهد، درست به نظر می‌رسد.

سامیزدات چک از موقعیتی سرچشمه گرفت که به نوعی منحصر به فرد است. قدرت، که توسط ارتش‌های خارجی پشتیبانی می‌شد، قدرتی که توسط اشغالگر منصوب شده بود و می‌دانست که تنها با اراده اشغالگر می‌تواند وجود داشته باشد، از انتقاد می‌ترسید. این قدرت همچنین متوجه شد که هر نوع زندگی معنوی در نهایت به سمت آزادی هدایت می‌شود.

به همین دلیل است که در ممنوع کردن تقریبا تمام فرهنگ چک، غیرممکن کردن نوشتن نویسندگان، نمایشگاه گذاشتن آثار نقاشان، و انجام تحقیقات مستقل توسط دانشمندان، به ویژه در علوم اجتماعی، تردیدی به خود راه نداد؛ دانشگاه‌ها را نابود کرد و عمدتا کارمندان مطیع را به عنوان استاد منصوب کرد.

ملت، که در این فاجعه غافلگیر شده بود، حداقل برای مدتی آن را منفعلانه پذیرفت و با درماندگی به ناپدید شدن یکی پس از دیگری افرادی که پیشتر به آنها احترام می‌گذاشت و با امید به آنها می‌نگریست، نگاه کرد.

کلیما این پاسخش را به طریق دیگری در بخشی از کتاب «روح پراگ» اینطور می‌نویسد: هر جامعه‌ای که بنایش بر بی‌صداقتی است و هر جرم و جنایتی را تحمل می‌کند با این بهانه که این بخشی از رفتار عادی انسانی‌ست، رفتاری منحصر به مشتی از نخبگان، و گروه دیگری را هر قدر اندک و کوچک محروم می‌کند از غرور و شرفش، و حتی حق زندگی‌اش، خودش را دستی دستی محکوم به انحطاط اخلاقی و نهایتا فروپاشی محض می‌کند.

 

برچسب ها
مشاهده بیشتر

فاطمه لطفی

• فوق لیسانس مهندسی محیط زیست • خبرنگار تخصصی انرژی • مترجم کتابهای عطش بزرگ، تصفیه پسابهای صنعتی، تصفیه آب، استفاده مجدد از آبهای صنعتی، فرایندها و عملیات واحد در تصفیه آب و ساز و کار توسعه پاک

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن